شیعه برحق است

برای شرکت در ثواب مطالب ؛ آدرس این سایت و آدرس مطالب را به شیعیان و اهل سنتی که می شناسید بفرستید

شیعه برحق است

برای شرکت در ثواب مطالب ؛ آدرس این سایت و آدرس مطالب را به شیعیان و اهل سنتی که می شناسید بفرستید

شیعه برحق است

برای شرکت در ثواب مطالب ؛ آدرس وبلاگ و آدرس ‌های پست‌ها را به شیعیان و اهل‌سنتی که می‌شناسید بفرستید

پربازدیدترین مطالب
امام حسن عسکری (ع) به دستور خلیفه دیکتاتور عباسی در زندان بود .

در سامرا خشکسالی پیش آمد .

آفتاب سوزان با سنگدلی تمام بر چهره رنجور شهر می‏ تابد .

هوای دلگیر و غیرقابل تحملی فضای دم کرده شهر را پر کرده است . مردم مدت هاست صدای چک چک باران را نشنیده ‏اند .

همه جا خشک و آفتاب خورده است . رودخانه خشک شهر ، سینه عریانش را در امتداد شهر گسترانیده است . انبوه درختچه ‏ها ، علف‏زارها و نیزارهای اطرافش ، پژمرده و بی‏ طراوت و از نفس افتاده به نظر می‏ رسند .

از گاو و گوسفندان مردم که نپرس ، لاغر و رنجور ؛ در اسارت لشکر عطشند. همین طور حیوانات صحرا و مرغان هوا که همه تشنه و افسرده ‏اند .

زمین و زمان در چنگ آفتاب است . هیولای مرگ در آسمان شهر به پرواز آمده است .

انسان‏ ها نیز در وضعیت بدتری به سر می ‏برند . آنها برای رهایی از عفریت مرگ و نجات از کابوس خشکسالی ، دست به هر کاری زده ‏اند . در فرجام تکاپوهای بی‏ حاصل ، ناگزیر روانه دربار می‏ شوند و مشکل خود را با خلیفه در میان می‏ گذارند . خلیفه ، بزرگان شهر را فرا می‏ خواند و با آنها به مشورت می‏ پردازد . بعد از ساعت‏ ها شور و مشورت ، بهترین راه نجات را «خواندن نماز باران» می‏ یابند.

زن و مرد ، پیر و جوان ، کوچک و بزرگ ، در حالی که روزه ‏دار هستند به سوی خارج شهر رهسپار می ‏شوند . عشق و امید در چهره های رنجور و آفتابزده شان نهفته است . ورد زبانشان ذکر و دعا است . جز نزول باران ، خواسته دیگری ندارند . خیلی زود صف ‏ها بسته می ‏شود . از صف‌ های طولانی و پشت سر هم نمازگزاران ، صحنه‏ های جالب و به یادماندنی به وجود می ‏آید . همهمه التماس ‏آمیز فضای بیابان را پر کرده است .

طولی نمی‏ کشد که نماز به پایان می ‏رسد . چشم‏ های امیدوار به آسمان دوخته می ‏شوند . آفتاب همچنان می‏ تابد و گرمای نفس‏گیرش زمین و زمان را آتشگون ساخته است . کم‏ کم یاس و نا امیدی بر دل‌ها سایه می‏ افکند . بر اضطراب و افسردگی ‏نمازگزاران افزوده می‏ شود . هر یک بی‏ صبرانه بیابان را ترک می‏ کنند . روز دوم و سوم نیز مراسم نماز باران با کیفیت و شکوه بیشتر ادامه می‏ یابد ولی ابرهای باران‏ زا همچنان نایاب و رویایی و تنها در عالم ذهن آنان باقی می‏ ماند و حسرت چند قطره باران ، دل ‏هایشان را به درد می‏ آورد !

جاثلیق (بزرگ اسقفان مسیحی) رو به راهبان مسیحی می‏ کند و با لحن غرورآمیزی می‏ گوید :
ـ سه روز است که مسلمانان به صحرا رفته‏ اند و با ادای نماز از خدا خواسته ‏اند تا باران رحمتش را نازل سازد اما هنوز باران نیامده است . اگر آنان بر حق بودند حتما تا حالا باران آمده بود . امروز نوبت ماست تا حقانیت خود را به آنان نشان دهیم.

سخنانش که تمام می‏ شود راه می ‏افتد . راهبان و سایر مسیحیان نیز از دنبالش گام برمی‏ دارند و لحظاتی بعد ، ناقوس عبادت به طنین در می‏ آید و آنان طبق شیوه خویش به نماز و عبادت می‏ پردازند و از خداوند طلب باران می‏ کنند . طولی نمی‏ کشد که ابرهای تیره و باران ‏آور ، کران تا کران آسمان را فرا می‏ گیرند و قطره ‏های بارانِ درشت و پُر آب از دل آسمان گرم و دم کرده « سامرا» فرو می ‏ریزند .

صحنه عجیبی است ! مثل این که معجزه بزرگی رخ داده است . به همین جهت مسیحیان را شادی و شادابی فرا می گیرد و به پاس این موفقیت بزرگ ، به یکدیگر دست می ‏دهند و حقانیت خویش را به رخ مسلمانان می‏ کشند .

مسلمانان نیز با دیدن آن همه باران به تحسین می‏ پردازند و به دین و آیین آنها متمایل می‏ شوند .

راهبان مسیحی برای جلب توجه بیشتر مسلمانان و تسخیر قلب‏ های آنان ، روز بعد نیز مراسم ویژه عبادی خود را در دامن صحرا انجام می ‏دهند . این ‏بار نیز از دل آسمان ، شکافی گشوده می ‏شود و سرانجام جویبارهای سرمستی از دامن دشت‏ ها و کوهساران جاری شده و از به ‏هم پیوستن آنها ، سیلاب‏ های خشمگین و مواج ایجاد می‏ شود و رودخانه تفتیده شهر را پر آب می ‏سازند .

مسیحیان با آب و تاب از ایجاد یک معجزه بزرگ سخن می‏ گویند . کرامت آنان ، زبان به زبان به گوش خلیفه می ‏رسد . لحظه به لحظه بر عزت و آبرومندی مسیحیان افزوده می‏ شود . تمایل مسلمانان به مسیحیت ، خلیفه را به وحشت می ‏اندازد . احساس شرم از قیافه پریشانش به خوبی قابل تشخیص است . به فکر فرو می‏ رود . طولی نمی‏ کشد که در ذهنش جرقه ‏ای جان می ‏گیرد .

او بعد از چند لحظه تفکر ، «صالح بن وصیف» را فرامی‏ خواند و خطاب به او می‏ گوید : کلید این معما در دست «امام حسن عسکری (ع)» است ؛ هر چه زودتر او را حاضر کن.

امام حسن عسکری (ع) را از زندان می‏ آورند . خلیفه با دیدن چهره مصمم و با صفای او به سخن می‏ آید : ابامحمد ! امت جدت را دریاب که گمراه شدند !

امام حسن عسکری (ع) آرام و خونسرد خطاب به وی می‏ فرماید : از جاثلیق و دیگر راهبان مسیحی بخواهید تا فردا نیز به صحرا بروند .

خلیفه : به صحرا بروند ؟! برای چه ؟

امام حسن عسکری (ع) : برای ادای نماز باران .

خلیفه : در این چند روز به اندازه لازم باران آمده است و مردم دیگر احتیاجی به باران ندارند !

امام حسن عسکری (ع) : می‏ خواهم به کمک خدای متعال ، شک و شبهه‏ ها را برطرف سازم .

خلیفه : در این صورت باید مردم را فرا بخوانیم .

آن گاه خلیفه به صالح بن وصیف که در کنارش ایستاده است چشم می ‏دوزد و با لحن آمرانه‏ ای می‏ گوید : به بزرگ اسقفان و راهبان مسیحی اطلاع بده تا فردا به صحرا بیایند و به جارچیان هم بگو مردم را خبر کنند تا شاهد کشف حقیقت باشند .

ساعتی نمی ‏گذرد که جمعیت زیادی در صحرا جمع می ‏شوند . گویا محشری برپا شده است . در یک سو جاثلیق و راهبان مسیحی ایستاده اند و لباس‏ های بلند و مخصوصی به تن دارند . گردن‏بندهای صلیبی که روی سینه ‏هایشان آویخته شده است در مقابل نور خورشید می‏ درخشند .

جاثلیق مغرورانه قدم می‏ زند . گاهی بعضی از راهبان با خنده و شادمانی ، خودشان را به او نزدیک می ‏کنند و درگوشی با او سخن می‏ گویند . جاثلیق نیز با لبخندهای پی درپی و جنباندن سر ، سخنان آنان را تایید می‏ کند .

طرف دیگر بیابان ، محل استقرار مسلمانان است . آنان نیز دسته دسته دور هم حلقه زده ‏اند و در انتظار آمدن خلیفه و درباریان ، لحظه شماری می‏ کنند . برخی از آنان که شیفته جاه و جلال مسیحیان شده‏ اند سخنان مایوس کننده ‏ای بر زبان می‏ آورند .

یکی می ‏پرسد : چرا اینجا جمع شده ‏ایم ؟ مگر آنها را روزهای قبل نیازمودیم ؟

دیگری پاسخ می‏دهد : آری ، آزموده ‏ایم اما این ‏بار می‏ خواهیم رسما مسیحی شویم .

صدای خنده در فضای گسترده صحرا می‏ پیچد .

مرد مومنی که تاب شنیدن چنین حرف‌ هایی را ندارد بی‏ صبرانه رو به جمعیت کرده و می‏ گوید : اگر صبر کنید همه چیز روشن می‏ شود . این بار امام حسن عسکری (ع) در بین ماست . او از بهترین بازماندگان خاندان رسول خداست . مگر اجداد او در جریان «مباهله» باعث سرافکندگی مسیحیان نجران نشدند ؟!

یکی دیگر از مسلمانان که تا حال سکوت اختیار کرده است با بی‏ حوصلگی می ‏گوید : آری ، این را شنیده ‏ایم ؛ ولی رسول خدا (ص) کجا و امام حسن عسکری (ع) کجا ؟! از دست یک فرد زندانی چه کاری ساخته است ؟

صدای خشمگینانه‏ ای در فضای بی‏ حد و حصر صحرا به طنین می‏ آید . چشم‏ ها به وی دوخته می‏ شود .

او پیرمردی است با محاسن سفید ، قامت کشیده و چهره جذاب و دوست ‏داشتنی . با این که لحنش دلسوزانه است اما در صدایش نوعی غضب نهفته است .

او که از شنیدن سخنان هم ‏کیشانش دلتنگ شده است ، می‏ گوید : ای مردم ! رسول خدا (ص) ، پیامبر ما و امام حسن عسکری (ع) جانشین اوست . تمام فضل و کمال پیامبر (ص) در او تجلی یافته است . برای این که سخنانم را باور کنید ناگزیرم کرامتی عجیب از امام حسن عسکری (ع) برایتان تعریف کنم . به خدا سوگند ! از «ابوهاشم ‏جعفری» شنیدم که می‏ گفت :

ـ روزی خدمت امام حسن عسکری (ع) بودم ، حضرت سوار بر اسب به سوی صحرا می ‏رفت. من نیز او را همراهی می‏ کردم . در مسیر راه به فکر فرو رفتم و یادم آمد که زمان ادای بدهی‏ ام فرا رسیده است و اکنون برای پرداخت آن چیزی در بساط ندارم !

هنوز در عالم ذهن سیر می‏ کردم که امام حسن عسکری (ع) رو به من کرد و فرمود : غصه نخور ! خداوند آن را ادا می ‏کند .

آنگاه از فراز اسبش به سوی زمین خم شد و با تازیانه ‏ای که در دست داشت خطی کوچک بر زمین کشید و فرمود : ای ابوهاشم ! پیاده شو و آن را بردار و مخفی کن .

پیاده شدم و دیدم قطعه طلایی است که بر زمین افتاده است . آن را برداشتم و مخفی کردم .

همچنان به مسیر ادامه دادیم . در حال پیمودن راه بودیم که بار دیگر در ذهنم خطور کرد : امیدوارم به اندازه طلبم باشد . به هر صورت طلبکارم را با این مقدار راضی می‏ کنم و بعد از آن برای رفع نیازهای زمستان خانواده ‏ام تلاش می‌ کنم .

در این تفکر بودم که باز هم صدای دل ربای امام حسن عسکری (ع) رشته افکارم را پاره کرد .

نگاه کردم ؛ در حالی که حضرت به طرف زمین مایل شده بود با تازیانه‏ اش خطی دیگر کشید و فرمود : پیاده شو و آن را نیز بردار و مخفی کن .

پیاده شدم . چشمم به قطعه نقره ‏ای افتاد که آن را نیز برداشتم و مخفی کردم .

طولی نکشید که از آن حضرت جدا شدم . قطعه طلا را فروختم . پول آن دقیقا معادل قرضی بود که به عهده داشتم . آن را به مرد طلبکار دادم . سپس قطعه نقره را فروختم و با قیمت آن مخارج زمستان خانواده ام را بدون کم و کاست تهیه کردم.»

پیرمرد بعد از نقل این کرامت به سخنش چنین ادامه داد : حال از آنهایی که نسبت به فضایل خاندان رسول خدا (ص) شک و شبهه دارند می‏ پرسم : چه کسی چنین قدرتی دارد ؟

صدایی از آن سوی جمعیت بلند می ‏شود : هر چه در فضایل و کمالات خاندان پیغمبر (ص) بگویی ، کم گفته‏ ای ؛ من هم خاطره ‏ای شنیدنی از امام حسن عسکری (ع) دارم که ...

ـ چه خاطره ‏ای؟ اسماعیل بن محمد ! پس چرا آن را تعریف نمی‏کنی ؟

اسماعیل بن محمد گفت : «یک روز در مسیر حرکت امام حسن عسکری (ع) به انتظار نشستم . هنگامی که از مقابلم عبور می‏ کرد از فقر و بدبختی‏ ام شکایت کردم و گفتم : به خدا سوگند ! بیش از یک درهم ندارم !

حضرت رو به من نمود و فرمود : چرا سوگند دروغ می‏ خوری ؟ در حالی که دویست دینار زیر خاک دفن کرده ‏ای .

آنگاه رو به غلامش کرد و فرمود : هر چه پول به همراه داری به او بده .

بعد از آن که غلام «صد دینار» به من داد . حضرت فرمود : هنگام نیاز از دینارهایی که مخفی کردی محروم خواهی شد .

کلامش که تمام شد به مسیرش ادامه داد و رفت .

طولی نکشید که آن صد دیناری که از حضرت گرفته بودم مصرف شد . چند روز بعد ، نیاز شدیدی پیدا کردم . به ناچار دنبال دینارهایی که مخفی کرده بودم ، رفتم . هر چه آن محل را گشتم آنها را نیافتم . بعدها فهمیدم که پسر عمویم آنها را برداشته و گریخته است .»

سخن از کرامات امام حسن عسکری (ع) و فضل و کمالات خاندان رسول خدا (ص) همچنان ادامه داشت که خبر ورود خلیفه و اطرافیانش در بین جمعیت می ‏پیچد .

خلیفه و درباریانش قدم به صحرا می ‏نهند . امام حسن عسکری (ع) نیز در بین آنها جلوه می‏ نماید . فروغ نگاه‏ های مردم به جمال زیبا و سیمای نورانی امام حسن عسکری (ع) می‏ افتد .

خلیفه دستور می ‏دهد تا جاثلیق و راهبان مسیحی برای طلب باران دست به آسمان بلند کنند و از خداوند بخواهند تا بار دیگر باران رحمتش را بر آنان نازل کند . طولی نمی‏ کشد که دست‏ های آنان رو به آسمان برافراشته می ‏شوند. همان دم در آسمان پُر حرارت و آفتابی ، انبوه ابر های باران‏ زا ظاهر شده و قطره‏ های درشت باران فرو می ‏ریزند .

همه نگاه ‏ها به امام حسن عسکری (ع) دوخته شده است .

او راهبی را نشان داده و فرمان جست و جوی لابه لای انگشتان او را صادر می‏ کند .

خلیفه بیش از دیگران شگفت ‏زده به نظر می‏ رسد .

خلیفه از خودش می‏ پرسد : آیا ممکن است چیزی در میان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد که به وسیله آن باران ببارد ؟!

غلام حضرت به تندی دور آن راهب را می‏گیرد و در مقابل چشمان مردم به جست و جوی دستش می ‏پردازد . شی کوچک و سیاه رنگی را از میان انگشتانش بیرون می‏ آورد و به امام حسن عسکری (ع) تحویل می‏ دهد .

گویا آن حضرت ، شی‏ مورد نظر را به خوبی می‏ شناسد . به همین جهت آن را با احترام خاص در پارچه ‏ای می‏ پیچد و سپس خطاب به آن راهب مسیحی می ‏فرماید : اینک ، طلب باران کن .

راهب بار دیگر دست‏ هایش را به سوی آسمان بلند می‏ کند .

این بار نیز چشم ‏ها به آسمان دوخته می‏ شوند . اما این بار ابرها در حال کنار رفتن هستند و خورشید از پشت تراکم ابرهای سرگردان ، نمایان می ‏شود !

رنگ از صورت جاثلیق و راهبان مسیحی پریده است . آنها بیش از این تحمل نگاه‏ های ملامت‌گر و نیشخندهای مردم را ندارند و با سرافکندگی به سوی خانه‏ های خود باز می‏ گردند .

مردم که حسابی شگفت ‏زده شده ‏اند به امام حسن عسکری (ع) چشم می ‏دوزند .

خلیفه در حالی که به آن شی خیره شده است از حضرت می‏ پرسد : ای پسر رسول خدا ! آن چیست ؟

امام حسن عسکری (ع) : این استخوان پیامبری از رسولان الهی است که راهبان مسیحی از قبور آنان برداشته ‏اند . استخوان هیچ پیامبری ظاهر نمی‏ گردد ، مگر آن که باران نازل شود .

خلیفه در حالی که هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است به تحسین حضرت می‏ پردازد و همان لحظه دستور آزادی آن حضرت را صادر می‏ کند.

امام حسن عسکری (ع) که فرصت را مناسب می‏ یابد ، تقاضا می‏کند تا یاران زندانی‏اش را نیز آزاد کنند .

خلیفه لحظه‏ ای به فکر فرو می‏ رود . مثل این که چاره ‏ای جز پذیرش سخن آن حضرت را ندارد !

برای دیدن سایر مناظرات امامان به این صفحه بروید:

http://14mah.blog.ir/post/34

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">