امام حسن عسکری (ع) به دستور خلیفه دیکتاتور عباسی در زندان بود .
در سامرا خشکسالی پیش آمد .
آفتاب سوزان با سنگدلی تمام بر چهره رنجور شهر می تابد .
هوای دلگیر و غیرقابل تحملی فضای دم کرده شهر را پر کرده است . مردم مدت هاست صدای چک چک باران را نشنیده اند .
همه جا خشک و آفتاب خورده است . رودخانه خشک شهر ، سینه عریانش را در امتداد شهر گسترانیده است . انبوه درختچه ها ، علفزارها و نیزارهای اطرافش ، پژمرده و بی طراوت و از نفس افتاده به نظر می رسند .
از گاو و گوسفندان مردم که نپرس ، لاغر و رنجور ؛ در اسارت لشکر عطشند. همین طور حیوانات صحرا و مرغان هوا که همه تشنه و افسرده اند .
زمین و زمان در چنگ آفتاب است . هیولای مرگ در آسمان شهر به پرواز آمده است .
انسان ها نیز در وضعیت بدتری به سر می برند . آنها برای رهایی از عفریت مرگ و نجات از کابوس خشکسالی ، دست به هر کاری زده اند . در فرجام تکاپوهای بی حاصل ، ناگزیر روانه دربار می شوند و مشکل خود را با خلیفه در میان می گذارند . خلیفه ، بزرگان شهر را فرا می خواند و با آنها به مشورت می پردازد . بعد از ساعت ها شور و مشورت ، بهترین راه نجات را «خواندن نماز باران» می یابند.
زن و مرد ، پیر و جوان ، کوچک و بزرگ ، در حالی که روزه دار هستند به سوی خارج شهر رهسپار می شوند . عشق و امید در چهره های رنجور و آفتابزده شان نهفته است . ورد زبانشان ذکر و دعا است . جز نزول باران ، خواسته دیگری ندارند . خیلی زود صف ها بسته می شود . از صف های طولانی و پشت سر هم نمازگزاران ، صحنه های جالب و به یادماندنی به وجود می آید . همهمه التماس آمیز فضای بیابان را پر کرده است .
طولی نمی کشد که نماز به پایان می رسد . چشم های امیدوار به آسمان دوخته می شوند . آفتاب همچنان می تابد و گرمای نفسگیرش زمین و زمان را آتشگون ساخته است . کم کم یاس و نا امیدی بر دلها سایه می افکند . بر اضطراب و افسردگی نمازگزاران افزوده می شود . هر یک بی صبرانه بیابان را ترک می کنند . روز دوم و سوم نیز مراسم نماز باران با کیفیت و شکوه بیشتر ادامه می یابد ولی ابرهای باران زا همچنان نایاب و رویایی و تنها در عالم ذهن آنان باقی می ماند و حسرت چند قطره باران ، دل هایشان را به درد می آورد !
جاثلیق (بزرگ اسقفان مسیحی) رو به راهبان مسیحی می کند و با لحن غرورآمیزی می گوید :
ـ سه روز است که مسلمانان به صحرا رفته اند و با ادای نماز از خدا خواسته اند تا باران رحمتش را نازل سازد اما هنوز باران نیامده است . اگر آنان بر حق بودند حتما تا حالا باران آمده بود . امروز نوبت ماست تا حقانیت خود را به آنان نشان دهیم.
سخنانش که تمام می شود راه می افتد . راهبان و سایر مسیحیان نیز از دنبالش گام برمی دارند و لحظاتی بعد ، ناقوس عبادت به طنین در می آید و آنان طبق شیوه خویش به نماز و عبادت می پردازند و از خداوند طلب باران می کنند . طولی نمی کشد که ابرهای تیره و باران آور ، کران تا کران آسمان را فرا می گیرند و قطره های بارانِ درشت و پُر آب از دل آسمان گرم و دم کرده « سامرا» فرو می ریزند .
صحنه عجیبی است ! مثل این که معجزه بزرگی رخ داده است . به همین جهت مسیحیان را شادی و شادابی فرا می گیرد و به پاس این موفقیت بزرگ ، به یکدیگر دست می دهند و حقانیت خویش را به رخ مسلمانان می کشند .
مسلمانان نیز با دیدن آن همه باران به تحسین می پردازند و به دین و آیین آنها متمایل می شوند .
راهبان مسیحی برای جلب توجه بیشتر مسلمانان و تسخیر قلب های آنان ، روز بعد نیز مراسم ویژه عبادی خود را در دامن صحرا انجام می دهند . این بار نیز از دل آسمان ، شکافی گشوده می شود و سرانجام جویبارهای سرمستی از دامن دشت ها و کوهساران جاری شده و از به هم پیوستن آنها ، سیلاب های خشمگین و مواج ایجاد می شود و رودخانه تفتیده شهر را پر آب می سازند .
مسیحیان با آب و تاب از ایجاد یک معجزه بزرگ سخن می گویند . کرامت آنان ، زبان به زبان به گوش خلیفه می رسد . لحظه به لحظه بر عزت و آبرومندی مسیحیان افزوده می شود . تمایل مسلمانان به مسیحیت ، خلیفه را به وحشت می اندازد . احساس شرم از قیافه پریشانش به خوبی قابل تشخیص است . به فکر فرو می رود . طولی نمی کشد که در ذهنش جرقه ای جان می گیرد .
او بعد از چند لحظه تفکر ، «صالح بن وصیف» را فرامی خواند و خطاب به او می گوید : کلید این معما در دست «امام حسن عسکری (ع)» است ؛ هر چه زودتر او را حاضر کن.
امام حسن عسکری (ع) را از زندان می آورند . خلیفه با دیدن چهره مصمم و با صفای او به سخن می آید : ابامحمد ! امت جدت را دریاب که گمراه شدند !
امام حسن عسکری (ع) آرام و خونسرد خطاب به وی می فرماید : از جاثلیق و دیگر راهبان مسیحی بخواهید تا فردا نیز به صحرا بروند .
خلیفه : به صحرا بروند ؟! برای چه ؟
امام حسن عسکری (ع) : برای ادای نماز باران .
خلیفه : در این چند روز به اندازه لازم باران آمده است و مردم دیگر احتیاجی به باران ندارند !
امام حسن عسکری (ع) : می خواهم به کمک خدای متعال ، شک و شبهه ها را برطرف سازم .
خلیفه : در این صورت باید مردم را فرا بخوانیم .
آن گاه خلیفه به صالح بن وصیف که در کنارش ایستاده است چشم می دوزد و با لحن آمرانه ای می گوید : به بزرگ اسقفان و راهبان مسیحی اطلاع بده تا فردا به صحرا بیایند و به جارچیان هم بگو مردم را خبر کنند تا شاهد کشف حقیقت باشند .
ساعتی نمی گذرد که جمعیت زیادی در صحرا جمع می شوند . گویا محشری برپا شده است . در یک سو جاثلیق و راهبان مسیحی ایستاده اند و لباس های بلند و مخصوصی به تن دارند . گردنبندهای صلیبی که روی سینه هایشان آویخته شده است در مقابل نور خورشید می درخشند .
جاثلیق مغرورانه قدم می زند . گاهی بعضی از راهبان با خنده و شادمانی ، خودشان را به او نزدیک می کنند و درگوشی با او سخن می گویند . جاثلیق نیز با لبخندهای پی درپی و جنباندن سر ، سخنان آنان را تایید می کند .
طرف دیگر بیابان ، محل استقرار مسلمانان است . آنان نیز دسته دسته دور هم حلقه زده اند و در انتظار آمدن خلیفه و درباریان ، لحظه شماری می کنند . برخی از آنان که شیفته جاه و جلال مسیحیان شده اند سخنان مایوس کننده ای بر زبان می آورند .
یکی می پرسد : چرا اینجا جمع شده ایم ؟ مگر آنها را روزهای قبل نیازمودیم ؟
دیگری پاسخ میدهد : آری ، آزموده ایم اما این بار می خواهیم رسما مسیحی شویم .
صدای خنده در فضای گسترده صحرا می پیچد .
مرد مومنی که تاب شنیدن چنین حرف هایی را ندارد بی صبرانه رو به جمعیت کرده و می گوید : اگر صبر کنید همه چیز روشن می شود . این بار امام حسن عسکری (ع) در بین ماست . او از بهترین بازماندگان خاندان رسول خداست . مگر اجداد او در جریان «مباهله» باعث سرافکندگی مسیحیان نجران نشدند ؟!
یکی دیگر از مسلمانان که تا حال سکوت اختیار کرده است با بی حوصلگی می گوید : آری ، این را شنیده ایم ؛ ولی رسول خدا (ص) کجا و امام حسن عسکری (ع) کجا ؟! از دست یک فرد زندانی چه کاری ساخته است ؟
صدای خشمگینانه ای در فضای بی حد و حصر صحرا به طنین می آید . چشم ها به وی دوخته می شود .
او پیرمردی است با محاسن سفید ، قامت کشیده و چهره جذاب و دوست داشتنی . با این که لحنش دلسوزانه است اما در صدایش نوعی غضب نهفته است .
او که از شنیدن سخنان هم کیشانش دلتنگ شده است ، می گوید : ای مردم ! رسول خدا (ص) ، پیامبر ما و امام حسن عسکری (ع) جانشین اوست . تمام فضل و کمال پیامبر (ص) در او تجلی یافته است . برای این که سخنانم را باور کنید ناگزیرم کرامتی عجیب از امام حسن عسکری (ع) برایتان تعریف کنم . به خدا سوگند ! از «ابوهاشم جعفری» شنیدم که می گفت :
ـ روزی خدمت امام حسن عسکری (ع) بودم ، حضرت سوار بر اسب به سوی صحرا می رفت. من نیز او را همراهی می کردم . در مسیر راه به فکر فرو رفتم و یادم آمد که زمان ادای بدهی ام فرا رسیده است و اکنون برای پرداخت آن چیزی در بساط ندارم !
هنوز در عالم ذهن سیر می کردم که امام حسن عسکری (ع) رو به من کرد و فرمود : غصه نخور ! خداوند آن را ادا می کند .
آنگاه از فراز اسبش به سوی زمین خم شد و با تازیانه ای که در دست داشت خطی کوچک بر زمین کشید و فرمود : ای ابوهاشم ! پیاده شو و آن را بردار و مخفی کن .
پیاده شدم و دیدم قطعه طلایی است که بر زمین افتاده است . آن را برداشتم و مخفی کردم .
همچنان به مسیر ادامه دادیم . در حال پیمودن راه بودیم که بار دیگر در ذهنم خطور کرد : امیدوارم به اندازه طلبم باشد . به هر صورت طلبکارم را با این مقدار راضی می کنم و بعد از آن برای رفع نیازهای زمستان خانواده ام تلاش می کنم .
در این تفکر بودم که باز هم صدای دل ربای امام حسن عسکری (ع) رشته افکارم را پاره کرد .
نگاه کردم ؛ در حالی که حضرت به طرف زمین مایل شده بود با تازیانه اش خطی دیگر کشید و فرمود : پیاده شو و آن را نیز بردار و مخفی کن .
پیاده شدم . چشمم به قطعه نقره ای افتاد که آن را نیز برداشتم و مخفی کردم .
طولی نکشید که از آن حضرت جدا شدم . قطعه طلا را فروختم . پول آن دقیقا معادل قرضی بود که به عهده داشتم . آن را به مرد طلبکار دادم . سپس قطعه نقره را فروختم و با قیمت آن مخارج زمستان خانواده ام را بدون کم و کاست تهیه کردم.»
پیرمرد بعد از نقل این کرامت به سخنش چنین ادامه داد : حال از آنهایی که نسبت به فضایل خاندان رسول خدا (ص) شک و شبهه دارند می پرسم : چه کسی چنین قدرتی دارد ؟
صدایی از آن سوی جمعیت بلند می شود : هر چه در فضایل و کمالات خاندان پیغمبر (ص) بگویی ، کم گفته ای ؛ من هم خاطره ای شنیدنی از امام حسن عسکری (ع) دارم که ...
ـ چه خاطره ای؟ اسماعیل بن محمد ! پس چرا آن را تعریف نمیکنی ؟
اسماعیل بن محمد گفت : «یک روز در مسیر حرکت امام حسن عسکری (ع) به انتظار نشستم . هنگامی که از مقابلم عبور می کرد از فقر و بدبختی ام شکایت کردم و گفتم : به خدا سوگند ! بیش از یک درهم ندارم !
حضرت رو به من نمود و فرمود : چرا سوگند دروغ می خوری ؟ در حالی که دویست دینار زیر خاک دفن کرده ای .
آنگاه رو به غلامش کرد و فرمود : هر چه پول به همراه داری به او بده .
بعد از آن که غلام «صد دینار» به من داد . حضرت فرمود : هنگام نیاز از دینارهایی که مخفی کردی محروم خواهی شد .
کلامش که تمام شد به مسیرش ادامه داد و رفت .
طولی نکشید که آن صد دیناری که از حضرت گرفته بودم مصرف شد . چند روز بعد ، نیاز شدیدی پیدا کردم . به ناچار دنبال دینارهایی که مخفی کرده بودم ، رفتم . هر چه آن محل را گشتم آنها را نیافتم . بعدها فهمیدم که پسر عمویم آنها را برداشته و گریخته است .»
سخن از کرامات امام حسن عسکری (ع) و فضل و کمالات خاندان رسول خدا (ص) همچنان ادامه داشت که خبر ورود خلیفه و اطرافیانش در بین جمعیت می پیچد .
خلیفه و درباریانش قدم به صحرا می نهند . امام حسن عسکری (ع) نیز در بین آنها جلوه می نماید . فروغ نگاه های مردم به جمال زیبا و سیمای نورانی امام حسن عسکری (ع) می افتد .
خلیفه دستور می دهد تا جاثلیق و راهبان مسیحی برای طلب باران دست به آسمان بلند کنند و از خداوند بخواهند تا بار دیگر باران رحمتش را بر آنان نازل کند . طولی نمی کشد که دست های آنان رو به آسمان برافراشته می شوند. همان دم در آسمان پُر حرارت و آفتابی ، انبوه ابر های باران زا ظاهر شده و قطره های درشت باران فرو می ریزند .
همه نگاه ها به امام حسن عسکری (ع) دوخته شده است .
او راهبی را نشان داده و فرمان جست و جوی لابه لای انگشتان او را صادر می کند .
خلیفه بیش از دیگران شگفت زده به نظر می رسد .
خلیفه از خودش می پرسد : آیا ممکن است چیزی در میان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد که به وسیله آن باران ببارد ؟!
غلام حضرت به تندی دور آن راهب را میگیرد و در مقابل چشمان مردم به جست و جوی دستش می پردازد . شی کوچک و سیاه رنگی را از میان انگشتانش بیرون می آورد و به امام حسن عسکری (ع) تحویل می دهد .
گویا آن حضرت ، شی مورد نظر را به خوبی می شناسد . به همین جهت آن را با احترام خاص در پارچه ای می پیچد و سپس خطاب به آن راهب مسیحی می فرماید : اینک ، طلب باران کن .
راهب بار دیگر دست هایش را به سوی آسمان بلند می کند .
این بار نیز چشم ها به آسمان دوخته می شوند . اما این بار ابرها در حال کنار رفتن هستند و خورشید از پشت تراکم ابرهای سرگردان ، نمایان می شود !
رنگ از صورت جاثلیق و راهبان مسیحی پریده است . آنها بیش از این تحمل نگاه های ملامتگر و نیشخندهای مردم را ندارند و با سرافکندگی به سوی خانه های خود باز می گردند .
مردم که حسابی شگفت زده شده اند به امام حسن عسکری (ع) چشم می دوزند .
خلیفه در حالی که به آن شی خیره شده است از حضرت می پرسد : ای پسر رسول خدا ! آن چیست ؟
امام حسن عسکری (ع) : این استخوان پیامبری از رسولان الهی است که راهبان مسیحی از قبور آنان برداشته اند . استخوان هیچ پیامبری ظاهر نمی گردد ، مگر آن که باران نازل شود .
خلیفه در حالی که هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است به تحسین حضرت می پردازد و همان لحظه دستور آزادی آن حضرت را صادر می کند.
امام حسن عسکری (ع) که فرصت را مناسب می یابد ، تقاضا میکند تا یاران زندانیاش را نیز آزاد کنند .
خلیفه لحظه ای به فکر فرو می رود . مثل این که چاره ای جز پذیرش سخن آن حضرت را ندارد !
در سامرا خشکسالی پیش آمد .
آفتاب سوزان با سنگدلی تمام بر چهره رنجور شهر می تابد .
هوای دلگیر و غیرقابل تحملی فضای دم کرده شهر را پر کرده است . مردم مدت هاست صدای چک چک باران را نشنیده اند .
همه جا خشک و آفتاب خورده است . رودخانه خشک شهر ، سینه عریانش را در امتداد شهر گسترانیده است . انبوه درختچه ها ، علفزارها و نیزارهای اطرافش ، پژمرده و بی طراوت و از نفس افتاده به نظر می رسند .
از گاو و گوسفندان مردم که نپرس ، لاغر و رنجور ؛ در اسارت لشکر عطشند. همین طور حیوانات صحرا و مرغان هوا که همه تشنه و افسرده اند .
زمین و زمان در چنگ آفتاب است . هیولای مرگ در آسمان شهر به پرواز آمده است .
انسان ها نیز در وضعیت بدتری به سر می برند . آنها برای رهایی از عفریت مرگ و نجات از کابوس خشکسالی ، دست به هر کاری زده اند . در فرجام تکاپوهای بی حاصل ، ناگزیر روانه دربار می شوند و مشکل خود را با خلیفه در میان می گذارند . خلیفه ، بزرگان شهر را فرا می خواند و با آنها به مشورت می پردازد . بعد از ساعت ها شور و مشورت ، بهترین راه نجات را «خواندن نماز باران» می یابند.
زن و مرد ، پیر و جوان ، کوچک و بزرگ ، در حالی که روزه دار هستند به سوی خارج شهر رهسپار می شوند . عشق و امید در چهره های رنجور و آفتابزده شان نهفته است . ورد زبانشان ذکر و دعا است . جز نزول باران ، خواسته دیگری ندارند . خیلی زود صف ها بسته می شود . از صف های طولانی و پشت سر هم نمازگزاران ، صحنه های جالب و به یادماندنی به وجود می آید . همهمه التماس آمیز فضای بیابان را پر کرده است .
طولی نمی کشد که نماز به پایان می رسد . چشم های امیدوار به آسمان دوخته می شوند . آفتاب همچنان می تابد و گرمای نفسگیرش زمین و زمان را آتشگون ساخته است . کم کم یاس و نا امیدی بر دلها سایه می افکند . بر اضطراب و افسردگی نمازگزاران افزوده می شود . هر یک بی صبرانه بیابان را ترک می کنند . روز دوم و سوم نیز مراسم نماز باران با کیفیت و شکوه بیشتر ادامه می یابد ولی ابرهای باران زا همچنان نایاب و رویایی و تنها در عالم ذهن آنان باقی می ماند و حسرت چند قطره باران ، دل هایشان را به درد می آورد !
جاثلیق (بزرگ اسقفان مسیحی) رو به راهبان مسیحی می کند و با لحن غرورآمیزی می گوید :
ـ سه روز است که مسلمانان به صحرا رفته اند و با ادای نماز از خدا خواسته اند تا باران رحمتش را نازل سازد اما هنوز باران نیامده است . اگر آنان بر حق بودند حتما تا حالا باران آمده بود . امروز نوبت ماست تا حقانیت خود را به آنان نشان دهیم.
سخنانش که تمام می شود راه می افتد . راهبان و سایر مسیحیان نیز از دنبالش گام برمی دارند و لحظاتی بعد ، ناقوس عبادت به طنین در می آید و آنان طبق شیوه خویش به نماز و عبادت می پردازند و از خداوند طلب باران می کنند . طولی نمی کشد که ابرهای تیره و باران آور ، کران تا کران آسمان را فرا می گیرند و قطره های بارانِ درشت و پُر آب از دل آسمان گرم و دم کرده « سامرا» فرو می ریزند .
صحنه عجیبی است ! مثل این که معجزه بزرگی رخ داده است . به همین جهت مسیحیان را شادی و شادابی فرا می گیرد و به پاس این موفقیت بزرگ ، به یکدیگر دست می دهند و حقانیت خویش را به رخ مسلمانان می کشند .
مسلمانان نیز با دیدن آن همه باران به تحسین می پردازند و به دین و آیین آنها متمایل می شوند .
راهبان مسیحی برای جلب توجه بیشتر مسلمانان و تسخیر قلب های آنان ، روز بعد نیز مراسم ویژه عبادی خود را در دامن صحرا انجام می دهند . این بار نیز از دل آسمان ، شکافی گشوده می شود و سرانجام جویبارهای سرمستی از دامن دشت ها و کوهساران جاری شده و از به هم پیوستن آنها ، سیلاب های خشمگین و مواج ایجاد می شود و رودخانه تفتیده شهر را پر آب می سازند .
مسیحیان با آب و تاب از ایجاد یک معجزه بزرگ سخن می گویند . کرامت آنان ، زبان به زبان به گوش خلیفه می رسد . لحظه به لحظه بر عزت و آبرومندی مسیحیان افزوده می شود . تمایل مسلمانان به مسیحیت ، خلیفه را به وحشت می اندازد . احساس شرم از قیافه پریشانش به خوبی قابل تشخیص است . به فکر فرو می رود . طولی نمی کشد که در ذهنش جرقه ای جان می گیرد .
او بعد از چند لحظه تفکر ، «صالح بن وصیف» را فرامی خواند و خطاب به او می گوید : کلید این معما در دست «امام حسن عسکری (ع)» است ؛ هر چه زودتر او را حاضر کن.
امام حسن عسکری (ع) را از زندان می آورند . خلیفه با دیدن چهره مصمم و با صفای او به سخن می آید : ابامحمد ! امت جدت را دریاب که گمراه شدند !
امام حسن عسکری (ع) آرام و خونسرد خطاب به وی می فرماید : از جاثلیق و دیگر راهبان مسیحی بخواهید تا فردا نیز به صحرا بروند .
خلیفه : به صحرا بروند ؟! برای چه ؟
امام حسن عسکری (ع) : برای ادای نماز باران .
خلیفه : در این چند روز به اندازه لازم باران آمده است و مردم دیگر احتیاجی به باران ندارند !
امام حسن عسکری (ع) : می خواهم به کمک خدای متعال ، شک و شبهه ها را برطرف سازم .
خلیفه : در این صورت باید مردم را فرا بخوانیم .
آن گاه خلیفه به صالح بن وصیف که در کنارش ایستاده است چشم می دوزد و با لحن آمرانه ای می گوید : به بزرگ اسقفان و راهبان مسیحی اطلاع بده تا فردا به صحرا بیایند و به جارچیان هم بگو مردم را خبر کنند تا شاهد کشف حقیقت باشند .
ساعتی نمی گذرد که جمعیت زیادی در صحرا جمع می شوند . گویا محشری برپا شده است . در یک سو جاثلیق و راهبان مسیحی ایستاده اند و لباس های بلند و مخصوصی به تن دارند . گردنبندهای صلیبی که روی سینه هایشان آویخته شده است در مقابل نور خورشید می درخشند .
جاثلیق مغرورانه قدم می زند . گاهی بعضی از راهبان با خنده و شادمانی ، خودشان را به او نزدیک می کنند و درگوشی با او سخن می گویند . جاثلیق نیز با لبخندهای پی درپی و جنباندن سر ، سخنان آنان را تایید می کند .
طرف دیگر بیابان ، محل استقرار مسلمانان است . آنان نیز دسته دسته دور هم حلقه زده اند و در انتظار آمدن خلیفه و درباریان ، لحظه شماری می کنند . برخی از آنان که شیفته جاه و جلال مسیحیان شده اند سخنان مایوس کننده ای بر زبان می آورند .
یکی می پرسد : چرا اینجا جمع شده ایم ؟ مگر آنها را روزهای قبل نیازمودیم ؟
دیگری پاسخ میدهد : آری ، آزموده ایم اما این بار می خواهیم رسما مسیحی شویم .
صدای خنده در فضای گسترده صحرا می پیچد .
مرد مومنی که تاب شنیدن چنین حرف هایی را ندارد بی صبرانه رو به جمعیت کرده و می گوید : اگر صبر کنید همه چیز روشن می شود . این بار امام حسن عسکری (ع) در بین ماست . او از بهترین بازماندگان خاندان رسول خداست . مگر اجداد او در جریان «مباهله» باعث سرافکندگی مسیحیان نجران نشدند ؟!
یکی دیگر از مسلمانان که تا حال سکوت اختیار کرده است با بی حوصلگی می گوید : آری ، این را شنیده ایم ؛ ولی رسول خدا (ص) کجا و امام حسن عسکری (ع) کجا ؟! از دست یک فرد زندانی چه کاری ساخته است ؟
صدای خشمگینانه ای در فضای بی حد و حصر صحرا به طنین می آید . چشم ها به وی دوخته می شود .
او پیرمردی است با محاسن سفید ، قامت کشیده و چهره جذاب و دوست داشتنی . با این که لحنش دلسوزانه است اما در صدایش نوعی غضب نهفته است .
او که از شنیدن سخنان هم کیشانش دلتنگ شده است ، می گوید : ای مردم ! رسول خدا (ص) ، پیامبر ما و امام حسن عسکری (ع) جانشین اوست . تمام فضل و کمال پیامبر (ص) در او تجلی یافته است . برای این که سخنانم را باور کنید ناگزیرم کرامتی عجیب از امام حسن عسکری (ع) برایتان تعریف کنم . به خدا سوگند ! از «ابوهاشم جعفری» شنیدم که می گفت :
ـ روزی خدمت امام حسن عسکری (ع) بودم ، حضرت سوار بر اسب به سوی صحرا می رفت. من نیز او را همراهی می کردم . در مسیر راه به فکر فرو رفتم و یادم آمد که زمان ادای بدهی ام فرا رسیده است و اکنون برای پرداخت آن چیزی در بساط ندارم !
هنوز در عالم ذهن سیر می کردم که امام حسن عسکری (ع) رو به من کرد و فرمود : غصه نخور ! خداوند آن را ادا می کند .
آنگاه از فراز اسبش به سوی زمین خم شد و با تازیانه ای که در دست داشت خطی کوچک بر زمین کشید و فرمود : ای ابوهاشم ! پیاده شو و آن را بردار و مخفی کن .
پیاده شدم و دیدم قطعه طلایی است که بر زمین افتاده است . آن را برداشتم و مخفی کردم .
همچنان به مسیر ادامه دادیم . در حال پیمودن راه بودیم که بار دیگر در ذهنم خطور کرد : امیدوارم به اندازه طلبم باشد . به هر صورت طلبکارم را با این مقدار راضی می کنم و بعد از آن برای رفع نیازهای زمستان خانواده ام تلاش می کنم .
در این تفکر بودم که باز هم صدای دل ربای امام حسن عسکری (ع) رشته افکارم را پاره کرد .
نگاه کردم ؛ در حالی که حضرت به طرف زمین مایل شده بود با تازیانه اش خطی دیگر کشید و فرمود : پیاده شو و آن را نیز بردار و مخفی کن .
پیاده شدم . چشمم به قطعه نقره ای افتاد که آن را نیز برداشتم و مخفی کردم .
طولی نکشید که از آن حضرت جدا شدم . قطعه طلا را فروختم . پول آن دقیقا معادل قرضی بود که به عهده داشتم . آن را به مرد طلبکار دادم . سپس قطعه نقره را فروختم و با قیمت آن مخارج زمستان خانواده ام را بدون کم و کاست تهیه کردم.»
پیرمرد بعد از نقل این کرامت به سخنش چنین ادامه داد : حال از آنهایی که نسبت به فضایل خاندان رسول خدا (ص) شک و شبهه دارند می پرسم : چه کسی چنین قدرتی دارد ؟
صدایی از آن سوی جمعیت بلند می شود : هر چه در فضایل و کمالات خاندان پیغمبر (ص) بگویی ، کم گفته ای ؛ من هم خاطره ای شنیدنی از امام حسن عسکری (ع) دارم که ...
ـ چه خاطره ای؟ اسماعیل بن محمد ! پس چرا آن را تعریف نمیکنی ؟
اسماعیل بن محمد گفت : «یک روز در مسیر حرکت امام حسن عسکری (ع) به انتظار نشستم . هنگامی که از مقابلم عبور می کرد از فقر و بدبختی ام شکایت کردم و گفتم : به خدا سوگند ! بیش از یک درهم ندارم !
حضرت رو به من نمود و فرمود : چرا سوگند دروغ می خوری ؟ در حالی که دویست دینار زیر خاک دفن کرده ای .
آنگاه رو به غلامش کرد و فرمود : هر چه پول به همراه داری به او بده .
بعد از آن که غلام «صد دینار» به من داد . حضرت فرمود : هنگام نیاز از دینارهایی که مخفی کردی محروم خواهی شد .
کلامش که تمام شد به مسیرش ادامه داد و رفت .
طولی نکشید که آن صد دیناری که از حضرت گرفته بودم مصرف شد . چند روز بعد ، نیاز شدیدی پیدا کردم . به ناچار دنبال دینارهایی که مخفی کرده بودم ، رفتم . هر چه آن محل را گشتم آنها را نیافتم . بعدها فهمیدم که پسر عمویم آنها را برداشته و گریخته است .»
سخن از کرامات امام حسن عسکری (ع) و فضل و کمالات خاندان رسول خدا (ص) همچنان ادامه داشت که خبر ورود خلیفه و اطرافیانش در بین جمعیت می پیچد .
خلیفه و درباریانش قدم به صحرا می نهند . امام حسن عسکری (ع) نیز در بین آنها جلوه می نماید . فروغ نگاه های مردم به جمال زیبا و سیمای نورانی امام حسن عسکری (ع) می افتد .
خلیفه دستور می دهد تا جاثلیق و راهبان مسیحی برای طلب باران دست به آسمان بلند کنند و از خداوند بخواهند تا بار دیگر باران رحمتش را بر آنان نازل کند . طولی نمی کشد که دست های آنان رو به آسمان برافراشته می شوند. همان دم در آسمان پُر حرارت و آفتابی ، انبوه ابر های باران زا ظاهر شده و قطره های درشت باران فرو می ریزند .
همه نگاه ها به امام حسن عسکری (ع) دوخته شده است .
او راهبی را نشان داده و فرمان جست و جوی لابه لای انگشتان او را صادر می کند .
خلیفه بیش از دیگران شگفت زده به نظر می رسد .
خلیفه از خودش می پرسد : آیا ممکن است چیزی در میان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد که به وسیله آن باران ببارد ؟!
غلام حضرت به تندی دور آن راهب را میگیرد و در مقابل چشمان مردم به جست و جوی دستش می پردازد . شی کوچک و سیاه رنگی را از میان انگشتانش بیرون می آورد و به امام حسن عسکری (ع) تحویل می دهد .
گویا آن حضرت ، شی مورد نظر را به خوبی می شناسد . به همین جهت آن را با احترام خاص در پارچه ای می پیچد و سپس خطاب به آن راهب مسیحی می فرماید : اینک ، طلب باران کن .
راهب بار دیگر دست هایش را به سوی آسمان بلند می کند .
این بار نیز چشم ها به آسمان دوخته می شوند . اما این بار ابرها در حال کنار رفتن هستند و خورشید از پشت تراکم ابرهای سرگردان ، نمایان می شود !
رنگ از صورت جاثلیق و راهبان مسیحی پریده است . آنها بیش از این تحمل نگاه های ملامتگر و نیشخندهای مردم را ندارند و با سرافکندگی به سوی خانه های خود باز می گردند .
مردم که حسابی شگفت زده شده اند به امام حسن عسکری (ع) چشم می دوزند .
خلیفه در حالی که به آن شی خیره شده است از حضرت می پرسد : ای پسر رسول خدا ! آن چیست ؟
امام حسن عسکری (ع) : این استخوان پیامبری از رسولان الهی است که راهبان مسیحی از قبور آنان برداشته اند . استخوان هیچ پیامبری ظاهر نمی گردد ، مگر آن که باران نازل شود .
خلیفه در حالی که هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است به تحسین حضرت می پردازد و همان لحظه دستور آزادی آن حضرت را صادر می کند.
امام حسن عسکری (ع) که فرصت را مناسب می یابد ، تقاضا میکند تا یاران زندانیاش را نیز آزاد کنند .
خلیفه لحظه ای به فکر فرو می رود . مثل این که چاره ای جز پذیرش سخن آن حضرت را ندارد !