اثبات ضعیف بودن سندی و دلالی روایت «الحق بعدی مع عمر» !
(اثبات از کتب اهل سنت)
مقدمه:
یکی از اقدامات خطرناک، و ویرانگر شجره ملعونه بنی امیه، بعد از رحلت نبی مکرم اسلام، جعل روایات مختلف، خصوصاً جعل روایات در فضائل صحابه بود. روایاتی که پیغمبر اکرم آنها را نگفته، ولی به دروغ به ایشان نسبت داده می شد. البته این اقدام شوم، در زمان حیات خود پیغمبر نیز صورت می گرفت. لذا نبی مکرم در حدیثی فرمودند:
«مَنْ کَذَبَ عَلَیَ مُتَعَمِّداً فَلْیَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّار»
هر کس عمداً برمن دروغی را ببندد، جایگاه خود را در آتش جهنم فراهم می کند.
کافی، ج1، ص 158، باب اختلاف حدیث، ح193
صحیح البخاری، ج1، ص 434، کِتَابُ الجَنَائِزِ، بَابُ مَا یُکْرَهُ مِنَ النِّیَاحَةِ عَلَى المَیِّتِ، ح 1229
به جرأت می توان گفت که کمتر فضیلتی از فضائل امیرالمؤمنین (سلام الله علیه) باقی ماند؛ مگر این که دستگاه حدیث سازی بنی امیه، عین همان را برای خلفای سه گانه جعل کرد. یکی از روایات فضائل امیرالمؤمنین(سلام الله علیه)، روایت «عَلیٌ مَع الحَق و الحَقّ مَع عَلی» است که در منابع معتبر اهل سنت، و با سندهای صحیح نقل شده است:
ابن قتیبه دینوری (متوفای 276 ه.ق) در ضمن بیان داستان جنگ «جمل» می نویسد:
«وَأتَى مُحمّد بن أبی بکر، فَدَخل عَلى أُختِه عَائِشة رضی الله عنها، قال لَها: أما سَمعتِ رسول الله یَقول: عَلیٌ مَع الحَق، وَالحَقُ مَع عَلی ثُمَّ خَرجتِ تُقاتلینه بِدَم عُثمان»
محمدبن ابی بکر در جریان جنگ جمل روزی بر خواهرش عایشه وارد شد و گفت: آیا نشنیدی که پیامبر گفت: علی با حق است و حق با علی است؟ پس چرا بر ضد او خروج کرده و با او قتال نمودی؟
الإمامه و السیاسه، ج1، ص68؛ دار النشر: دار الکتب العلمیة - بیروت - 1418هـ - 1997م تحقیق: خلیل المنصور
«خطیب بغدادی» و «ابن عساکر» نیز، به سند خود از «ابوثابت»، غلام «ابوذر» نقل می کنند که گفته است:
«دَخَلْتُ عَلَى أُمِّ سَلَمَةَ فَرَأَیْتُهَا تَبْکِی وَ تَذْکُرُ عَلِیًّا، وَ قَالَتْ : سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ یَقُولُ: عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ، وَ لَنْ یَفْتَرِقَا حَتَّى یَرِدَا عَلَیَّ الْحَوْضَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ»
بر ام سلمه وارد شدم و دیدم که در حال گریه، علی را یاد می کرد و می گفت: از رسول خدا شنیدم که می فرمود: علی با حق و حق با علی است و هرگز از یکدیگر جدا نمی شوند تا در کنار حوض کوثر بر من وارد خواهند شد.
تاریخ بغداد، خطیب بغدادی، ج14، باب ذکر من اسْمُه یوسف، ص 320، ح7643 ؛
تاریخ مدینه دمشق ابن عساکر، ج42، باب حرف الطاء فی آباء من اسمه علی، ص 449
دستگاه حدیث ساز بنی امیه، عین همین روایت را برای خلیفه دوم جناب «عمر بن الخطاب» نیز نقل کرده و به پیامبر نسبت داده اند که فرموده است: «الحق بعدی مع عمر»!!
در مقاله پیش رو، ما به صورت مختصر این روایت را از نظر سندی و دلالی بررسی خواهیم کرد. تا کذب این روایت و جعلی بودن آن، آشکار شود.
نکته اول: بررسی سندی روایت «الحق بعدی مع عمر»
روایت اول:
«محمد بن اسماعیل بخاری» در «تاریخ الکبیر» خود می نویسد:
«عن عبد الله بن عباس عن الفضل بن عباس عن النبی صلی الله علیه وسلم قال: الحق بعدی مع عمر حیث کان»
فضل بن عباس از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل کرده است که حضرت فرمود: بعد از من حق با عمر است، هر کجا که باشد.
تاریخ الکبیر، ج7، ص114، باب الفاء منهم الفضل، ح502؛ دار النشر: دار الفکر، تحقیق: السید هاشم الندوی
همین روایت را، «بزار» در «مسند»، و «ابن عساکر» در «تاریخ دمشق» و... با همین سند نقل کرده اند.
البحر الزخار (مسند البزار) ج6، ص98؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج44، ص126
بررسی سند روایت اول:
در سند این روایت، شخصی به نام «قاسم بن یزید» وجود دارد که بزرگان اهل سنت او را به شدت تضعیف کرده اند. «عقیلی» در کتاب «الضعفاء الکبیر» که مخصوص راویانی است که ضعف آنها از دیدگاه وی قطعی است؛ نام او را آورده و سپس نقل همین روایت را دلیل بر ضعف او می داند.
الضعفاء الکبیر، ج3، ص481، شماره 1541؛ دار النشر: دار المکتبة العلمیة - بیروت - 1404هـ - 1984م ، الطبعة: الأولى، تحقیق: عبد المعطی أمین قلعجی
«شمس الدین ذهبی» و «ابن حجر عسقلانی» نیز، در شرح حال «قاسم بن یزید»، همین مطلب را از «عقیلی» نقل کرده اند:
«قاسم بن یزید بن عبد الله بن قسیط عن أبیه حدیثه منکر ذکره العقیلی بطرق معللة الحمیدی حدثنا معن حدثنا الحارث بن عبد الملک اللیثی عن القاسم بن یزید بنعبد الله بن قسیط عن أبیه عن عطاء عن ابن عباس سمعت رسول الله صلی الله علیه وسلم یقول الحق بعدی مع عمر حیث کان»
قاسم بن یزید بن عبد الله بن قسیط از پدرش روایت منکری را نقل کرده است، عقیلی این روایت را با سندهای که اشکال دارد از حمیدی و... نقل کرده است.
میزان الاعتدال فی نقد الرجال، ج5، ص463، شماره 6861؛ دار النشر : دار الکتب العلمیة - بیروت - 1995 ، الطبعة : الأولى ، تحقیق : الشیخ علی محمد معوض والشیخ عادل أحمد عبدالموجود؛
لسان المیزان عسقلانی، ج4، ص467؛ دار النشر: مؤسسة الأعلمی للمطبوعات - بیروت - 1406 - 1986 ، الطبعة: الثالثة، تحقیق: دائرة المعرف النظامیة - الهند
یعنی مجموعاً در تمام جوامع روایی اهل سنت، آقای «قاسم بن یزید»، یک روایت بیشتر نقل نکرده است. شما اگر به منابع و مصادر مراجعه بکنید، خواهید دید که نام وی در هیچ روایتی نیست، مگر همین روایت « الحق بعدی مع عمر حیث کان»، که آنهم «ذهبی» می گوید که این روایت او منکر است.
روایت دوم:
«ابن عساکر» در «تاریخ مدینه دمشق»، روایت «الحق بعدی مع عمر» را با این عبارات نقل کرده است:
«أَخْبَرَنَا أَبُو الْقَاسِمِ، أَیْضًا، أنا أَبُو الْقَاسِمِ بْنُ مَسْعَدَةَ، أنا حَمْزَةُ بْنُ یُوسُفَ، أنا أَبُو أَحْمَدَ بْنُ عَدِیٍّ، نا عَبْدُ الْکَرِیمِ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ حِبَّانَ، نا مُحَمَّدُ بْنُ سَلَمَةَ الْمُرَادِیُّ أَبُو الْحَارِثِ، نا عُثْمَانُ بْنُ صَالِحٍ، عَنِ ابْنِ لَهِیعَةَ، عَنْ عَطَاءٍ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، عَنْ رَسُولِ اللَّهِ أَنَّهُ قَالَ: عُمَرُ مِنِّی، وَ أَنَا مِنْ عُمَرَ، وَ الْحَقُّ بَعْدِی مَعَ عُمَرَ.»
ابی لهیعه از عطاء و او از ابن عباس و او از رسول خدا نقل کرده است که فرمود: عمر از من است و من از عمر هستم، و حق بعد از من با عمر است.
تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج44، ص126؛ دار النشر: دار الفکر - بیروت - 1995، تحقیق: محب الدین أبی سعید عمر بن غرامة العمری
آقایان اهل سنت اگر بیایند پنج هزار روایت را هم، کنار هم بچینید، باز هم با واقعیات تاریخی تطبیق نمی کند! شما اگر تاریخ را بخوانید خواهید دید که خود جناب «عمر بن خطاب»، تا سال دهم بعثت و یا حداقل نهم بعثت، مسلمان نشده بود. انسان با این شرایط، چگونه می تواند این روایت ساختگی «عُمَرُ مِنِّی، وَ أَنَا مِنْ عُمَرَ، وَ الْحَقُّ بَعْدِی مَعَ عُمَرَ» را بپذیرد!؟
بررسی سند روایت دوم:
در سند این روایت نیز «عبد الله بن لهیعة» وجود دارد که بزرگان علم رجال اهل سنت او را تضعیف کرده اند.
«ابن جوزی» نام او را در کتاب «الضعفاء والمتروکین» آورده و می گوید:
«عبد الله بن لهیعة بن عقبة أبو عبد الرحمن الحضرمی و یقال الغافقی قاضی مصر یروی عن الأعرج و أبی الزبیر قال یحیی بن سعید قال لی بشر بن السری لو رأیت ابن لهیعة لم تحمل عنه حرفا و کان یحیی بن سعید لا یراه شیئا و قال یحیی بن معین أنکر أهل مصر احتراق کتب ابن لهیعة والسماع منه و أخذ القدیم و الحدیث.»
عبد الله بن لهیعة... یحیی بن سعید گفت که بشر بن السری به من گفت: اگر پسر لهیعه را دیدی، از او یک حرف هم یاد نگیر، یحیی بن سعید برای او ارزشی قائل نبود. یحیی بن معین گفته: مردم مصر آتش گرفتن کتاب های او و همچنین روایت شنیدن از او را در گذشته و جدید، انکار کرده اند
«هو ضعیف قبل ان تحترق کتبه و بعد احتراقها و قال عمرو بن علی من کتب عنه قبل احتراقها بمثل ابن المبارک و المقری أصح ممن کتب بعد احتراقها و هو ضعیف الحدیث و قال أبو زرعة سماع الأوائل و الأواخر منه سواء إلا ابن المبارک و ابن وهب کانا یتبعان أصوله و لیس ممن یحتج و قال النسائی ضعیف و قال السعدی لا ینبغی أن یحتج بروایته و لا یعتد بها بروایته و لا یعتد بها»
او ضعیف است؛ چه قبل از آتش گرفتن کتاب هایش و چه بعد از آن. عمرو بن علی گفته: روایت کسانی مثل ابن مبارک و مقری که قبل از آتش گرفتن کتاب هایش از او روایت نقل کرده اند، صحیح تر است از روایت کسانی که بعد از این قضیه از او نقل کرده اند، او ضعیف الحدیث است. ابوزرعه گفته: شنیدن از او چه در اوائل و چه در اواخر عمرش، شکی است؛ مگر آن چه را که ابن مبارک و ابن وهب شنیده اند، آن ها دنبال کتاب های اصول او می رفتند؛ ولی او کسی نیست که بشود به او احتجاج کرد. نسائی گفته: ضعیف است. سعدی گفته است که شایسته نیست که به روایات او احتجاج شود، به روایات و خود او اعتنا نمی شود.
الضعفاء و المتروکین، ج2، ص136؛ دار النشر: دار الکتب العلمیة - بیروت - 1406، الطبعة: الأولى، تحقیق: عبد الله القاضی
نکته دوم: مواضع تند بزرگان اهل سنت، پیرامون روایت «الحق بعدی مع عمر»!
بزرگان اهل سنت، علیه این روایت موضع گرفته و آن را حدیث «منکر» و «ضعیف» دانسته اند که ما به گفتار برخی از آن ها اشاره می کنیم:
«عقیلی» در «الضعفاء الکبیر»:
«قال الصائغ قال علی بن المدینی هو عندی عطاء بن یسار و لیس لهذا الحدیث أصل من حدیث عطاء بن أبی رباح و لا عطاء بن یسار و أخاف أن یکون عطاء الخرسانی لإن عطاء الخراسانی یرسل عن عبد الله بن عباس والله أعلم.»
صائغ از علی بن مدینی نقل کرده که این روایت عطاء که در سند این روایت واقع شده، از دیدگاه من عطاء بن یسار است، این حدیث ریشه ندارد؛ چه از عطاء بن أبی ریاح باشد یا از عطاء بن یسار، می ترسم که این شخص عطاء الخراسانی باشد؛ چرا که او از عبد الله بن عباس به صورت مرسل نقل می کند.
الضعفاء الکبیر، ج3، ص483؛ دار النشر: دار المکتبة العلمیة - بیروت - 1404هـ - 1984م ، الطبعة: الأولى، تحقیق: عبد المعطی أمین قلعجی
«مقدسی» در «ذخیرة الحفاظ»:
«مطهر بن طاهر مقدسی» که از علمای تقریباً کم نظیر اهل سنت است، درباره این روایت می گوید:
«حدیث عمر منی، و أنا من عمر، و الحق بعدی مع عمر حیث کان. رواه عبد الله بن لهیعة عن عطاء، عن ابن عباس و ابن لهیعة ضعیف.»
روایت «عمر از من است و من از عمر هستم، حق بعد از من با عمر است؛ هر کجا که باشد» را عبدالله بن لهیعة از عطاء از ابن عباس نقل کرده و ابن لهیعة ضعیف است.
ذخیرة الحفاظ، ج3، ص 1599، شماره 3552؛ دار النشر: دار السلف - الریاض - 1416 هـ -1996م، الطبعة: الأولى، تحقیق: د.عبد الرحمن الفریوائی
«ذهبی» و «ابن حجر» در «میزان الاعتدال» و «لسان المیزان»:
«شمس الدین ذهبی» و «ابن حجر عسقلانی» هر دو گفته اند که:
«قُلتُ أخافُ أن یَکونَ کِذباً مُختَلقَاً»
من می ترسم که این روایت دروغ و ساختگی باشد.
میزان الاعتدال فی نقد الرجال، ج5، ص464؛ دار النشر : دار الکتب العلمیة - بیروت - 1995، الطبعة: الأولى ، تحقیق: الشیخ علی محمد معوض و الشیخ عادل أحمد عبدالموجود؛
لسان المیزان، ج4، ص 468؛ دار النشر: مؤسسة الأعلمی للمطبوعات - بیروت - 1406 - 1986 ، الطبعة : الثالثة ، تحقیق : دائرة المعرف النظامیة - الهند -
جالب است که آقای «ذهبی» درباره حدیث «یا عَلی عَدُوِّکَ عَدُوّی» قاطعانه می گوید:
«یشهد القلب أنه باطل»
قلب من ذهبی شهادت میدهد که این روایت باطل است!
میزان الاعتدال فی نقد الرجال ج1 ص213؛ دار النشر: دار الکتب العلمیة - بیروت - 1995، الطبعة: الأولى ، تحقیق: الشیخ علی محمد معوض و الشیخ عادل أحمد عبدالموجود
ولی به این روایت فضیلت «عمربن خطاب» که می رسد، با احتیاط می گوید: «من می ترسم...»
«ابن کثیر» در «البدایه و النهایه»:
ابن کثیر دمشقی بعد از نقل این روایت، با قاطعیت می گوید:
«وفی اسناده و متنه غرابة شدیدة.»
در سند و متن این روایت غرابت شدیدی وجود دارد.
البدایة والنهایة، ج 5، ص231
«علامه مناوی» در «التیسیر»:
علامه مناوی بعد از نقل این روایت می گوید:
«وفی إسناده مجهول»
در سند این روایت شخصی مجهول وجود دارد.
التیسیر بشرح الجامع الصغیر، ج2، ص148؛ دار النشر: مکتبة الإمام الشافعی - الریاض - 1408هـ - 1988م ، الطبعة: الثالثة
و در جای دیگر می نویسد:
«(الحق بعدی مع عمر) أی القول الصادق الثابت الذی لا یعتریه الباطل یکون مع عمر حیث کان وقی روایة یدور معه حیث دار (الحکیم عن الفضل بن العباس) ابن عم المصطفی و ردیفه بعرفة وذا حدیث منکر.»
(بعد از من حق با عمر است) یعنی، سخن راست و درست که باطل وارد آن نمی شود، همراه با عمر است، هر جا که باشد. در روایتی آمده است که حق با عمر می گردد، هر جا که باشد. حکیم از فضل بن عباس، پسر عموی رسول خدا؛ همان کسی که در عرفه پشت سر حضرت سوار بر شتر بود، آن را نقل کرده. و این روایت «منکر» است.
التیسیر بشرح الجامع الصغیر، ج1، ص507؛ دار النشر: مکتبة الإمام الشافعی - الریاض - 1408هـ - 1988م ، الطبعة: الثالثة
«عجلونی» در «کشف الخفاء»:
«(الحق بعدی مع عمر حیث کان) قال الصغانی موضوع انتهی»
(حق، بعد از من با عمر است، هر جا که باشد). صغانی گفته که این روایت جعلی است.
کشف الخفاء و مزیل الإلباس، ج1، ص436، ح1160؛ دار النشر: مؤسسة الرسالة - بیروت - 1405، الطبعة: الرابعة، تحقیق: أحمد القلاش
«شمس الدین جزری» در «اسنی المطالب»:
«خبر «عمر معی و أنا مع عمر، والحق بعدی مع عمر حیث کان»، فیه راو مجهول الحال، فلم یصح.»
روایت «عمر با من است...» در سند آن یک راوی مجهول وجود دارد؛ پس صحیح نیست.
أسنی المطالب فی مناقب سیدنا علی بن أبی طالب کرم الله وجهه، ج1، ص189
و در جای دیگر می گوید:
«خبر «الحق بعدی مع عمر». قال العقیلی: حدیث منکر فیه القاسم بن یزید.»
روایت «حق بعد از من با عمر» عقیلی گفته: این روایت منکری است که در سند آن قاسم بن یزید وجود دارد.
أسنی المطالب ج1، ص130
«ناصرالدین البانی» در «السلسلة الضعیفة»:
البانی وهابی در چندین کتاب خود این روایت را نقل و آن را جعلی دانسته است:
«(الحق بعدی مع عمر حیث کان). موضوع. رواه العقیلی فی «الضعفاء» (363) عن القاسم بن یزید بن عبد الله ابن قسیط، عن أبیه، عن عطاء، عن ابن عباس؛ قال: سمعت رسول الله - صلی الله علیه وسلم - یقول:... فذکره. ثم رواه هو، و البخاری فی «التاریخ» (4/ 1/ 114)، و ابن عساکر (13/ 13/ 1)»
روایت «حق بعد از من با عمر است، هر کجا که باشد» جعلی است. این روایت را عقیلی در ضعفاء از قاسم بن یزید بن عبد الله بن قسیط از پدرش از عطاء از عبد الله بن عباس نقل کرده است که رسول خدا فرمود....سپس همین روایت را بخاری در تاریخ کبیر و ابن عساکر نقل کرده اند.
السلسة الضعیفة و أثرها السیء فی الأمة، ج8، ص21
ما حتی اگر نظرات علمای مطرح شده در تضعیف روایت «الحق بعدی مع عمر» را کنار بگذاریم و فقط همین نظر «البانی» را داشته باشیم، در رد حدیث کافی است. ایشان می گوید که این روایت جعلی است. با اینکه آقای البانی، نهایت تلاش خود را می کند تا اینگونه روایاتی را که به نفع خلفا هست را، به یک طریقی تصحیح بکند. ولی اینجا به صراحت می گوید که این روایت جعلی و دروغ است. و همین ما را کافی است.
نکته سوم: شواهدی بر جعلی بودن روایت «الحق بعدی مع عمر»!
همانگونه که عنوان کردیم، بسیاری از بزرگان اهل سنت، حدیث «الحق بعدی مع عمر» را تضعیف کرده اند؛ ولی در اینجا شواهدی هم وجود دارد که این تضعیف را تقویت می کند و دیگر جای هیچگونه شک و شبهه ای در جعلی بودن این روایت باقی نمی گذارد:
الف) عدم استناد «ابوبکر» و «عمر بن خطاب» به این روایت:
این روایات مجعول، عمدتاً در زمان «معاویه» جعل شده است. زیرا این روایات اگر در زمان خلفا بود، حداقل یک مورد از استناد خلفا به این روایات به نفع خودشان، نقل می شد، ولی حتی یک روایت هم نداریم.
این در حالی است که تعداد زیادی از روایات فضائل امیرالمؤمنین، از زبان خود ایشان نقل شده است. در همین روایت «علی مع الحق»، دو، سه سندش به خود حضرت امیر می رسد. یا روایات «غدیر» و «ولایت» از خود حضرت امیر است. ولی ما تا این زمان ندیده ایم که یک روایت در فضیلت خلفا، از زبان خود خلفا نقل شده باشد.
بهترین دلیل بر بطلان این روایات مجعول، جریان «سقیفه» است. در سقیفه، این چند نفری که برای تصاحب قدرت در آنجا جمع شده بودند، و مشاجرات بین انصار و مهاجرین بالا گرفته بود. اگر یکی از این روایات در آن زمان مطرح بود، و یا صحیح بود، بلافاصله به آن استناد می کردند. اگر واقعاً این روایت «الحق بعدی مع عمر» در آن زمان مطرح بود و از لسان نبی مکرم صادر شده بود، قطعاً و یقیناً در جریان سقیفه به آن اسناد می شد و اساساً دیگر بحث و مشاجره ای پیش نمی آمد و همه در برابر این روایت تسلیم می شدند. ولی ما حتی یک مورد نداریم که در طول خلافت ابوبکر و عمر، به این روایت استناد شده باشد.
ب) اعتراض مردم به ابوبکر، برای انتخاب «عمربن خطاب» به خلافت:
در زمانی که «ابوبکر»، موقع رحلتش می خواهد خلیفه معین کند، وقتی «عمر» را به جانشینی خود انتخاب کرد، مردم مدینه اعتراض کردند. «انصار» اعتراض کردند، «مهاجرین» اعتراض کردند، «امیرالمؤمنین»، «طلحه»، «زبیر» و... همه به این انتخاب معترض بودند و ابوبکر را به خاطر این انتخاب، توبیخ نمودند.
«ابن ابی شیبه» که استاد «بخاری» است نقل می کند:
«أَنَّ أَبَا بَکْرٍ حِینَ حَضَرَهُ الْمَوْتُ أَرْسَلَ إِلَى عُمَرَ یَسْتَخْلِفُهُ فَقَالَ النَّاسُ: تَسْتَخْلِفُ عَلَیْنَا فَظًّا غَلِیظًا وَلَوْ قَدْ وَلِیَنَا کَانَ أَفَظَّ وَ أَغْلَظَ فَمَا تَقُولُ لِرَبِّکَ إِذَا لَقِیتَهُ وَ قَدِ اسْتَخْلَفْتَ عَلَیْنَا عُمَرَ قَالَ أَبُو بَکْرٍ: أَبِرَبِّی تُخَوِّفُونَنِی»
وقتی ابوبکر در حال مرگ بود، عمر را به عنوان خلیفه معرفی کرد. مردم گفتند: مرد خشن و بداخلاق و تندخوئی را بر ما خلیفه کردی! اگر این عمر خلیفه بشود، خشن تر و بداخلاق تر هم خواهد شد. ای ابوبکر! چه جوابی به پروردگارت خواهی داد وقتی که او را ملاقات کردی؟ ابوبکر گفت: آیا مرا از خدا می ترسانید!؟
مصنف ابن ابی شیبه، ج 7 ص 434، ح 37056؛دار النشر: مکتبة الرشد - الریاض - 1409، الطبعة: الأولى، تحقیق: کمال یوسف الحوت
اگر واقعاً این روایتها در حق «عمربن خطاب» صادر شده بود، همانجا جناب «ابوبکر» به یکی از آنها اشاره می کرد و این همه مخالفتها را خاموش می کرد. و یا حتی خود «عمر بن خطاب»، به یکی از این روایات اشاره می کرد! و برای حقانیت خودش، استدلال می نمود!
لذا این روایت «ابن ابی شیبه»، اساس خلافت خلیفه دوم را زیر سؤال می برد! اگر یک مورد از این روایتهای فضائل در کنار اینها بود، حتماً به خلافتشان مشروعیت می بخشیدند.
نکته چهارم: تعارض روایت «الحق بعدی مع عمر»، با جهل «عمر بن خطاب» به احکام ضروری!
علاوه بر ضعف روایت «الحق بعدی مع عمر»، حتی اگر فرض بگیریم که این روایت صحیح نیز باشند، با واقعیت های زندگی خلیفه دوم سازگاری ندارد؛ چرا که روایات صحیح السند بسیاری در منابع اهل سنت وجود دارد که ثابت می کند، «عمر بن خطاب» در مواردی، به جهت جهل به احکام ضروری اسلام، بر خلاف صریح قرآن فتوا داده است و در بسیاری از مورد نیز، بر خلاف حکم خداوند عمل نموده است:
فتوای «عمر بن خطاب» بر خلاف نص صریح قرآن:
خداوند در قرآن کریم، صراحتاً می فرماید که هر کس آب برای غسل کردن نداشت، به جای غسل، باید «تیمم» کند:
] یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُکارى حَتَّى تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ وَ لا جُنُباً إِلاَّ عابِری سَبیلٍ حَتَّى تَغْتَسِلُوا وَ إِنْ کُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْکُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَیَمَّمُوا صَعیداً طَیِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدیکُمْ إِنَّ اللَّهَ کانَ عَفُوًّا غَفُورا[
اى کسانى که ایمان آوردهاید در حالى که مست هستید به نماز نزدیک نشوید تا بدانید چه مىگوئید و همچنین هنگامى که جنب هستید، مگر اینکه مسافر باشید، تا غسل کنید، و اگر بیمارید یا مسافر و یا قضاى حاجت کردهاید و یا با زنان آمیزش جنسى داشتهاید و در این حال آب (براى وضو و غسل) نیابید با خاک پاکى تیمم کنید، به این طریق که صورتها و دستها را با آن مسح کنید، خداوند بخشنده و آمرزنده است.
سوره نسآء(4): آیه 43
این در حالی است که «عمر بن خطاب»، بر خلاف این آیه قرآن کریم، فتوا داده است که اگر کسی آب برای غسل نیافت، اصلا لازم نیست نماز بخواند!!:
«أَنَّ رَجُلًا أتی عُمَرَ فقال إنی أَجْنَبْتُ فلم أَجِدْ مَاءً فقال لَا تُصَلِّ فقال عَمَّارٌ أَمَا تَذْکُرُ یا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ أنا وَ أَنْتَ فی سَرِیَّةٍ فَأَجْنَبْنَا فلم نَجِدْ مَاءً فَأَمَّا أنت فلم تُصَلِّ وَ أَمَّا أنا فَتَمَعَّکْتُ فی التُّرَابِ وَ صَلَّیْتُ فقال النبی صلی الله علیه وسلم إنما کان یَکْفِیکَ أَنْ تَضْرِبَ بِیَدَیْکَ الْأَرْضَ ثُمَّ تَنْفُخَ ثُمَّ تَمْسَحَ بِهِمَا وَجْهَکَ وَ کَفَّیْکَ فقال عُمَرُ اتَّقِ اللَّهَ یا عَمَّارُ قال إن شِئْتَ لم أُحَدِّثْ بِهِ.»
مردی پیش عمر آمد و گفت: «من جنب می شوم و آب نمی یابم، چه باید کرد؟» عمر پاسخ داد: «نماز نخوان.» عمّار گفت: «ای عمر به یاد می آوری که من و تو با هم در جنگی شرکت داشتیم و جنب شدیم و آب نیافتیم. تو نماز نخواندی؛ ولی من خود را به خاک مالیدم و نماز خواندم.» چون نزد پیامبر آمدیم، ایشان فرمودند: «کافی است دو دستتان را بر زمین بزنید با آنها صورت و دست خود را مسح کنید.» عمر گفت: ای عمّار از خدا بترس! عمّار پرسید: اگر می خواهی این مطلب را بیان نکنم؟ عمر پاسخ داد: هر گونه می خواهی عمل کن.
صحیح مسلم، ج1، ص280، باب التیمم، ح368؛ دار النشر: دار إحیاء التراث العربی - بیروت، تحقیق: محمد فؤاد عبد الباقی
آیا کسی که بر خلاف نص صریح قرآن کریم فتوا می دهد، می تواند گفت که او همواره با حق است؟! می توان گفت که او از پیغمبر است و پیغمبر از اوست!؟ مگر اینکه بخواهیم این آیه را از قرآن حذف کنیم، و یا به آن عمل نکنیم! و حال آنکه تمام فقهای شیعه و سنی، اتفاق دارند بر اینکه اگر کسی جنب شد، و آب پیدا نکرد، باید تیمم کند.
البته ما در مقام تنقیص و یا طعنه نیستیم، ولی می خواهیم بگوئیم که این روایاتی که آقایان نقل کرده اند؛ بر فرض صحت روایت، و تواتر روایت، در تضاد کامل با قرآن و سنت است! تضاد با سنت، همین روایت «مسلم» است که نقل کردیم؛ و تضاد با قرآن هم نص صریح آیه 43 سوره نسآء است.
دو خدمت بسیار خطرناک معاویه، به خلفای ثلاثه!
بعد از پیامبر، نسبت به خلفای ثلاثه، دو کار عمده انجام شده است:
اول: احادیثی که در فضیلت ائمه اهلبیت(علیهم السلام)، وارد شده است، شبیه این روایات را برای خلفا نقل و منتشر کنند. این دستور مستقیم «معاویه» بود. که گفت شما بگردید هر فضیلتی که برای علی بود را، برای «ابوبکر» و «عمر» و «عثمان» نیز جعل، و نقل کنید.
دوم: کار اول خیلی خطرناک نیست. کار دومی که اینها انجام دادند خیلی خطرناک است. اینها آمدند و اعمال و افعال سوئی که خلفا داشتند، برای اینکه این افعال موجب تنقیص خلفا نشود، مشابه این افعال سوء و زشت را به نبی مکرم نیز نسبت دادند!
در حقیقت وقتی دیدند که جایگاه این خلفای ثلاثه را نمی توانند به جایگاه پیامبر برسانند، آمدند و جایگاه پیامبر را پایین کشیدند تا بتوانند خلفا را هم سطح پیامبر بکنند. و این خیلی خطرناک است.
شما ببینید مورخین در شرح حال خلیفه دوم، نوشته اند که یکی از اوصاف ایشان این بود که همیشه ایستاده بول می کرده است! و در توجیح این عمل جاهلی می گفته:
«الْبَوْلُ قَائِمًا أَحْصَن لِلدُّبُرِ»
ایستاده ادرار کردن مخرج غائط را بهتر حفظ می کند!!
شرح نووی، ج3،باب المسح علی الخفین، ص 166؛ فتح الباری ج1، باب البول عند سباطة قوم، ص330
پیغمبر اکرم ایستاده ادرار می کرد(نعوذبالله)؟
آقایان دیدند این عمل ایستاده بول کردن، عمل نادرستی است و از شخصی که خود را خلیفه مسلمین می داند کار قبیحی است؛ لذا آمدند حدیث جعل کردند که:
«أَتَى النَّبِیُّ صلّى الله علیه وسلم سُبَاطَةَ قَوْمٍ فَبَالَ قَائِمًا، ثُمَّ دَعَا بِمَاءٍ فَجِئْتُهُ بِمَاءٍ فَتَوَضَّأَ»
حذیفه می گوید: پیغمبر به محل زباله دانی یک قومی رفت و ایستاده بول کرد سپس آب طلبید. من برایش آب بردم و ایشان با آن آب وضو گرفت.
صحیح البخاری، ج1، کتاب الوضو، باب البول قائماً و قاعداً، ص90، ح 222
از اینگونه اعمال برای پیغمبر جعل کردند تا بگویند که این اعمال طعن بر خلفا نیست، زیرا اگر طعن باشد، در حق نبی مکرم هم طعن است! این مواردی که آقایان آمده اند و متأسفانه اعمال قبیح خلفا را به پیامبر اکرم نیز نسبت داده اند، مفصل است.
«عمر بن خطاب» و سنگسار زن دیوانه:
«بخاری» در صحیح خود می نویسد:
«و قال عَلِیٌّ لِعُمَرَ أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ الْقَلَمَ رُفِعَ عن الْمَجْنُونِ حتی یُفِیقَ وَ عَنْ الصَّبِیِّ حتی یُدْرِکَ وَ عَنْ النَّائِمِ حتی یَسْتَیْقِظَ»
علی به عمر گفت: آیا نمی دانستی که شخص دیوانه تا زمانی که به هوش آید و کودک تا زمانی که بالغ شود و خواب تا زمانی که بیدار شود تکلیف ندارند
صحیح بخاری، ج6، ص2499، باب لَا یُرْجَمُ الْمَجْنُونُ وَالْمَجْنُونَةُ، ح 6429
طبق این روایت، خلیفه دوم قصد داشته است که زنی دیوانه را به خاطر این که باردار شده بوده، سنگسار کند؛ ولی علی بن أبی طالب (علیه السلام) جلوی او را می گیرد و به او گوشزد می کند که زن دیوانه را نمی شود سنگسار کرد.
متأسفانه «بخاری» طبق عادت همیشگی اش و برای حفاظت از آبروی خلیفه، این روایت را تقطیع کرده است که برای روشن شدن بهتر قضیه، ما عین همین روایت را از «سنن أبی داود» که از صحاح سته اهل سنت به شمار می رود، نقل می کنیم:
«حدثنا عُثْمَانُ بن أبی شَیْبَةَ ثنا جَرِیرٌ عن الْأَعْمَشِ عن أبی ظَبْیَانَ عن بن عَبَّاسٍ قال أُتِیَ عُمَرُ بِمَجْنُونَةٍ قد زَنَتْ فَاسْتَشَارَ فیها أُنَاسًا فَأَمَرَ بها عُمَرُ أَنْ تُرْجَمَ فمر بها علی عَلِیِّ بن أبی طَالِبٍ رِضْوَانُ اللَّهِ علیه فقال ما شَأْنُ هذه قالوا مَجْنُونَةُ بَنِی فُلَانٍ زَنَتْ فَأَمَرَ بها عُمَرُ أَنْ تُرْجَمَ قال فقال ارْجِعُوا بها ثُمَّ أَتَاهُ فقال یا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ الْقَلَمَ قد رُفِعَ عن ثَلَاثَةٍ عن الْمَجْنُونِ حتی یَبْرَأَ وَعَنْ النَّائِمِ حتی یَسْتَیْقِظَ وَ عَنْ الصَّبِیِّ حتی یَعْقِلَ قال بَلَی قال فما بَالُ هذه تُرْجَمُ قال لَا شَیْءَ قال فَأَرْسِلْهَا قال فَأَرْسَلَهَا قال فَجَعَلَ یُکَبِّرُ.»
از ابن عباس روایت شده است که زنی دیوانه را که زنا کرده بود، به نزد عمر آوردند؛ وی در مورد آن زن با دیگران مشورت کرد؛ و سپس دستور داد تا آن زن را سنگسار کنند. علی بن ابی طالب از آنجا می گذشت؛ پس فرمود: این زن را چه شده است؟ پاسخ دادند: این زن، دیوانه ای است از بنی فلان که زنا کرده است و عمر نیز دستور سنگسار وی را داده است فرمود: او را بازگردانید و سپس به نزد عمر آمده و گفت: آیا نمی دانستی که شخص دیوانه تا زمانی که به هوش آید و کودک تا زمانی که بالغ شود و خواب رفته تا زمانی که بیدار شود تکلیف ندارند ؟ پاسخ داد: بلی می دانستم! فرمود: پس برای چه این زن باید سنگسار شود؟ عمر گفت: برای هیچ! فرمود: او را بازگردان؛ عمر نیز دستور بازگرداند او را داد و سپس شروع به تکبیر گفتن کرد!
سنن أبی داود، ج4، ص140، باب فی المجنون یسرق أو یصیب حداً، ح 4399؛ المصنف، عبد الرزاق صنعانی، ج7، ص80، باب المجنون والموسوس، ح 12288، فضائل الصحابة، أحمد بن حنبل، ج2، ص707، باب من فضائل علی، ح 1209؛ مسند أحمد بن حنبل، أحمد بن حنبل، ج1، ص140، مسند علی بن ابیطالب، ح 1183
جهل «عمر بن خطاب» به حدیث «استیذان»:
«مسلم نیشابوری» در صحیح خود نقل می کند که خلیفه دوم، وقتی حدیث «استیذان» را از «ابو موسی اشعری» می شنود، به او می گوید من این حدیث را تا بحال نشنیده ام؛ یا باید شاهد بیاوری که حدیث استیذان را شنیده ای؛ و یا اینکه شلاقت می زنم! در نهایت، ابوموسی، «ابی ابن کعب» را به عنوان شاهد می آورد و او هم به «عمر» می گوید: ای پسرخطاب! مایه عذاب اصحاب رسول الله نباش!
«جَاءَ أَبُو مُوسَى إِلَى عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَقَالَ السَّلاَمُ عَلَیْکُمْ هَذَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ قَیْسٍ. فَلَمْ یَأْذَنْ لَهُ فَقَالَ السَّلاَمُ عَلَیْکُمْ هَذَا أَبُو مُوسَى السَّلاَمُ عَلَیْکُمْ هَذَا الأَشْعَرِىُّ. ثُمَّ انْصَرَفَ فَقَالَ رُدُّوا عَلَىَّ رُدُّوا عَلَىَّ. فَجَاءَ فَقَالَ یَا أَبَا مُوسَى مَا رَدَّکَ کُنَّا فِى شُغْلٍ. قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ -صلى الله علیه وسلم- یَقُولُ « الاِسْتِئْذَانُ ثَلاَثٌ فَإِنْ أُذِنَ لَکَ وَإِلاَّ فَارْجِعْ ». قَالَ لَتَأْتِیَنِّى عَلَى هَذَا بِبَیِّنَةٍ وَإِلاَّ فَعَلْتُ وَ فَعَلْتُ... فَلَمَّا أَنْ جَاءَ بِالْعَشِىِّ وَجَدُوهُ قَالَ یَا أَبَا مُوسَى مَا تَقُولُ أَقَدْ وَجَدْتَ قَالَ نَعَمْ أُبَىَّ بْنَ کَعْبٍ. قَالَ عَدْلٌ. قَالَ یَا أَبَا الطُّفَیْلِ مَا یَقُولُ هَذَا قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ -صلى الله علیه وسلم- یَقُولُ ذَلِکَ یَا ابْنَ الْخَطَّابِ فَلاَ تَکُونَنَّ عَذَابًا عَلَى أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ»
ابوموسی اشعری روزی به خانه عمربن خطاب رفت و کنار درب خانه گفت: سلام بر شما! این عبدالله بن قیس است. ولی کسی اجازه ورود نداد. بار دوم گفت: سلام بر شما، این ابوموسی است. باز جوابی نیامد. بار سوم گفت: سلام بر شما، این اشعری است. باز جوابی نیامد و ابوموسی برگشت. عمر گفت: او را برگردانید، او را برگردانید. وقتی ابوموسی برگشت، عمر به او گفت: چرا برگشتی؟ من مشغول بودم. ابوموسی گفت: من از رسول خدا شنیدم که فرمود: اجازه گرفتن برای ورود به یک خانه، سه مرتبه است، اگر اجازه دادند که هیچ و الا برگرد. عمر گفت: برای این گفته ات باید شاهد بیاوری! و گرنه فلان و فلان می کنم. ابوموسی رفت و غروب با یک شاهد برگشت. عمر گفت: چه شد؟ شاهد پیدا کردی؟ گفت: آری، ابی بن کعب را آورده ام. عمر گفت: ابی ابن کعب آدم عادلی است. عمر از او پرسید: این ابوموسی چه می گوید؟ ابی ابن کعب به عمر گفت: من این روایت را از پیغمبر شنیده ام. بعد برگشت به عمربن خطاب گفت: ای پسرخطاب! مایه عذاب اصحاب پیغمبر نباش.
صحیح مسلم، ج3، ص 1696، کتاب الْآدَابِ، باب الاِسْتِئْذَانِ، ح 2154
آیا کسی که در موردش ادعا می کنند پیغمبر فرمود: «الحق مع عمر»؛ آیا با این روایت صحیح مسلم قابل تطبیق است!؟
جهل «عمر بن خطاب»، به حکم «گریه بر میت»:
محمد بن اسماعیل بخاری نقل کرده است که:
«فلَمَّا أُصِیبَ عُمَرُ دَخَلَ صُهَیْبٌ یَبْکِی یَقُولُ وَاأَخَاهُ، وَاصَاحِبَاهُ. فَقَالَ عُمَرُ رضى الله عنه یَا صُهَیْبُ أَتَبْکِی عَلَىَّ وَقَدْ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ إِنَّ الْمَیِّتَ یُعَذَّبُ بِبَعْضِ بُکَاءِ أَهْلِهِ عَلَیْهِ. قَالَ ابْنُ عَبَّاس رضى الله عنهما فَلَمَّا مَاتَ عُمَرُ رضى الله عنه ذَکَرْتُ ذَلِکَ لِعَائِشَةَ رضى الله عنها فَقَالَتْ رَحِمَ اللَّهُ عُمَرَ، وَاللَّهِ مَا حَدَّثَ رَسُولُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَیُعَذِّبُ الْمُؤْمِنَ بِبُکَاءِ أَهْلِهِ عَلَیْهِ. وَلَکِنَّ رَسُولَ اللَّهِ قَالَ: إِنَّ اللَّهَ لَیَزِیدُ الْکَافِرَ عَذَابًا بِبُکَاءِ أَهْلِهِ عَلَیْهِ. وَ قَالَتْ حَسْبُکُمُ الْقُرْآنُ {وَلاَتَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى}.»
وقتی عمر دچار مصیبت شد، صهیب بر او وارد شد و شروع کرد به گریه کردن و ندبه کردن! عمر گفت: ای صهیب! تو داری به حال من گریه می کنی، در حالی که پیامبر فرمود: میت به خاطر گریه خانواده اش بر او عذاب می شود. ابن عباس می گوید وقتی عمر مُرد، من این حرف عمر را به عایشه نقل کردم؛ عایشه وقتی روایت را ازقول عمر شنید، گفت: خدا عمر را رحمت کند ، به خدا قسم پیامبر نفرمود که مرده با گریه خانواده اش بر او معّذب می شود؛ بلکه فرمود: خداوند عذاب کافر را به وسیله گریه خانواده اش بر او زیاد می کند. عایشه گفت: قرآن شما را کفایت می کند {أَلَّا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَی}
صحیح البخاری، ج1، ص 432، کتاب الجنائز، بَابُ قَوْلِ النَّبِیِّ «یُعَذَّبُ المَیِّتُ بِبَعْضِ بُکَاءِ أَهْلِهِ عَلَیْهِ، ح 1226
دائرة المعارفی از جهل خلیفه دوم!
در همین زمینه تعارضات و تناقضات حدیث ادعائی «الحق بعدی مع عمر» با رفتار و گفتار خلیفه دوم؛ آقای «ابن قیم جوزیه»، کتابی دارد به نام «إعلام الموقعین عن رب العالمین»؛ یعنی آنهائی که از طرف خداوند امضاء می کنند؛ یعنی همان فقهاء و علمای بزرگ اهل سنت که از طرف خداوند امضاء می کنند!!
آقای «ابن قیم» در این کتاب، دائرة المعارفی از موارد جهل «عمر بن خطاب» به احکام و شرایع دینی را ذکر کرده است، که به مواردی اشاره می کنیم:
مخفی ماندن حکم «تیمم» بر «عمربن خطاب»!
آقای «ابن قیم جوزیه» می نویسد:
«وَخَفِیَ عَلَى عُمَرَ تَیَمُّمُ الْجُنُبِ فَقَالَ: لَوْ بَقِیَ شَهْرًا لَمْ یُصَلِّ حَتَّى یَغْتَسِلَ»
حکم وجوب تیمم بر جنب، بر عمر مخفی مانده بود. لذا به فرد جنب که از او سؤال کرد گفت: حتی اگر یک ماه هم اینگونه بماند، نباید نماز بخواند تا اینکه غسل بکند!
اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج2، ص 270 و 271؛ دار النشر: دار الجیل - بیروت - 1973، تحقیق: طه عبد الرؤوف سعد
آقای خلیفه، حکم الله را نمی داند و با وجود اینکه حکم تیمم به صراحت در قرآن کریم، سوره نسآء، آیه 43، ذکر شده است، دستور ضد قرآنی صادر می کند. حال اگر این سؤال از «سنت» بود، می گفتیم که این آقایان خیلی مشغول دنیا بودند و «سنت» به گوششان نرسیده است! چنانکه «ابن حزم» نقل می کند:
« عن أبی هریرة: إن إخوانی من المهاجرین کان یشغلهم الصفق بالأسواق و إن إخوانی من الأنصار کان یشغلهم القیام على أموالهم و هکذا قال البراء... عن البراء بن عازب قال أما کل ما تحدثتموه سمعناه من رسول الله و لکن حدثنا أصحابنا وکانت تشغلنا رعیة الإبل»
ابوهریره گفته است که برادران مهاجر ما به انجام معاملات سرگرم بودند، و برادران انصار ما نیز دنبال جمع آوری مال و اموال بودند، همچنین براء گفته است: آنچه را که شما روایت کنید ما آن را از رسول خدا شنیدهایم، ولی اصحاب ما روایت نقل میکردند در حالی که شترچرانی ما را به خود مشغول ساخته بود.
الإحکام فی اصول الأحکام، ابن حزم آندلسی ج2، ص 151؛ دارالنشر: دارالحدیث – القاهره – 1404، الطبعة: الأولی
مخفی ماندن حکم استیذان بر عمر بن خطاب، به خاطر تجارت!
خود جناب خلیفه دوم در رابطه با حدیث «استیذان» میگوید:
«خَفِی عَلیّ هَذا مِن رَسول الله صَلى الله علیه وسلم ألهانی الصَفق بِالأَسواق»
«به این علت که تجارت در بازار مرا به خود سرگرم ساخته بود نظر رسول خدا درباره این مطلب بر من مخفی مانده بود.»
الإحکام فی اصول الأحکام، ابن حزم آندلسی ج2، فصل فی خلاف الصاحب للروایة، ص 151؛ دار النشر : دار الجیل - بیروت - 1973 ، تحقیق : طه عبد الرؤوف سعد
ولی آیات قرآن که مثل «سنت» نیست، که آقایان مشغول دنیا باشند و از آن غافل بشوند. این آیات قرآن، مدام تکرار می شد، در مسجدالنبی قرائت می شد. و حافظین بودند که با یکدیگر قرائت می کردند.
مخفی ماندن حکم «دیه انگشتان دست» بر «عمر بن خطاب»!
آقای «ابن قیم» می گوید، حکم «دیه انگشتان دست»، بر «عمر» مخفی بود لذا فتوای اشتباه در این زمینه صادر کرد:
«وَخَفِیَ عَلَیْهِ دِیَةُ الْأَصَابِعِ فَقَضَى فِی الْإِبْهَامِ وَ اَلَّتِی تَلِیهَا بِخَمْسٍ وَ عِشْرِینَ حَتَّى أُخْبِرَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ - صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ - قَضَى فِیهَا بِعَشْرٍ عَشْرٍ؛ فَتَرَکَ قَوْلَهُ وَ رَجَعَ إلَیْهِ»
دیه انگشتان دست، بر عمر بن خطاب مخفی مانده بود، لذا در انگشت ابهام و انگشت وسطی، حکم به دیه 25 دینار داد؛ تا اینکه به او خبر دادند که پیغمبر در این موارد به ده تا حکم کرده، لذا نظر خودش را رها کرد و به نظر پیغمبر حکم کرد.
اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج2، ص 271
در اینجا، جناب خلیفه دوم، به غیر ما انزل الله فتوا می دهد و خداوند متعال هم می فرماید:
]وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِکَ هُمُ الْکافِرُون[
و آن کس که به آنچه خدا نازل کرده، حکم نمی کند، کافر است.
]وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِکَ هُمُ الظَّالِمُون[
و آن کس که به آنچه خدا نازل کرده، حکم نمی کند، ستمکار است.
]وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُون[
و آن کس که به آنچه خدا نازل کرده، حکم نمی کند، فاسق است.
سوره مائده(5): آیات 44، 45، 47
در اینجا جناب خلیفه بر خلاف حکم الهی فتوا داده است، ولی آقای ابن قیم، به راحتی می گوید که : «خفی علیه...»؛ در حالی آقای خلیفه حکم صادر کرد: «فقضی...»!
مخفی ماندن حکم «ارث زن از دیه شوهر»، بر عمر بن خطاب!
«وَخَفِیَ عَلَیْهِ تَوْرِیثُ الْمَرْأَةِ مِنْ دِیَةِ زَوْجِهَا حَتَّى کَتَبَ إلَیْهِ الضَّحَّاکُ بْنُ سُفْیَانَ الْکِلَابِیُّ – وَ هُوَ أَعْرَابِیٌّ مِنْ أَهْلِ الْبَادِیَةِ - أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ - صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ - أَمَرَهُ أَنْ یُوَرِّثَ امْرَأَةَ أَشْیَمَ الضَّبَابِیِّ مِنْ دِیَةِ زَوْجِهَا»
و بر عمر مخفی مانده بود حکم ارث بردن زن از دیه همسرش (لذا حکم کرد که زن ارث نمی برد) تا اینکه ضحاک، که یک عرب بادیه نشین بود، به عمر نوشت که همانا پیامبر دستور داد تا زن از دیه همسرش ارث ببرد.
اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج2، ص 271
مخفی ماندن حکم «متعه حج»، بر عمر بن خطاب!
«وَخَفِیَ عَلَیْهِ شَأْنُ مُتْعَةِ الْحَجِّ وَ کَانَ یَنْهَى عَنْهَا حَتَّى وَقَفَ عَلَى أَنَّ النَّبِیَّ - صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ - أَمَرَ بِهَا فَتَرَکَ قَوْلَهُ وَ أَمَرَ بِهَا»
بر عمر بن خطاب مخفی مانده بود که متعه حج جایز است. لذا از آن نهی کرد. تا اینکه فهمید که پیامبر به آن دستور داده بود، پس نظر خود را رها کرد و به متعه حج دستور داد.
اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج2، ص 271
جناب آقای ابن قیم! شما که از طرف خدا امضا می کنی! حتماً توجه داری که جناب «عمر» می گوید:
«مُتْعَتَانِ کَانَتَا عَلَى عَهْدِ رَسُولِ اللَّهِ وَ أَنَا أُنْهِی عَنْهُمَا وَ أُعَاقِبُ عَلَیْهِمَا: مُتْعَةُ النِّسَاء وَ مُتْعَةُ الْحَجِّ.»
دو متعه در زمان رسول خدا حلال و جایز بود و من از آنها نهی می کنم و مرتکبین آن دو را مجازات می کنم. متعه نسآء و متعه حج.
محلی ابن حزم ج 7 ص 107؛ دار النشر: دار الآفاق الجدیدة - بیروت، تحقیق: لجنة إحیاء التراث العربی
مسند احمد حنبل، ج 3، ص 325، ح 14519؛ دار النشر: مؤسسة قرطبة – مصر
احکام القرآن جصاص، ج 3، ص 102؛ دار النشر : دار إحیاء التراث العربی - بیروت - 1405 ، تحقیق : محمد الصادق قمحاوی
تمهید ابن عبدالبر، ج 10، ص 113؛ دار النشر: وزارة عموم الأوقاف والشؤون الإسلامیة - المغرب - 1387 ، تحقیق : مصطفى بن أحمد العلوی ,محمد عبد الکبیر البکری
تفسیر قرطبی، ج 2، ص 392؛ دار النشر: دار الشعب - القاهرة
آقای ابن قیم، به راحتی می گوید که «خفی علیه...»! آیا این تعصب نیست!؟ اگر همین مطلب را یک سنی منصف بخواند، چگونه قضاوت می کند؟ متأسفانه این آقایان برای اینکه شأن خلیفه حفظ بشود، با کلمات هر گونه که می خواهند بازی می کنند! و مهم هم نیست که شأن شریعت حفظ می شود یا نمی شود!
مخفی ماندن «جواز نامگذاری به اسم انبیاء»، بر عمر بن خطاب!
جناب عمر، بر کسی اجازه نمی داد که اسم انبیاء را بر خود بگذارند، لذا اگر کسی اسم انبیاء داشت اسم او را تغییر می داد:
«وَخَفِیَ عَلَیْهِ جَوَازُ التَّسَمِّی بِأَسْمَاءِ الْأَنْبِیَاءِ فَنَهَى عَنْهُ حَتَّى أَخْبَرَهُ بِهِ طَلْحَةُ أَنَّ النَّبِیَّ - صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ - کَنَّاهُ أَبَا مُحَمَّدٍ فَأَمْسَکَ وَ لَمْ یَتَمَادَ عَلَى النَّهْیِ، هَذَا وَ أَبُو مُوسَى وَ مُحَمَّدُ بْنُ مَسْلَمَةَ وَ أَبُو أَیُّوبَ مِنْ أَشْهَرِ الصَّحَابَةِ»
و بر عمر مخفی مانده بود که نام گذاری به اسم انبیاء جایز است. لذا از آن نهی کرد! تا اینکه طلحه او را آگاه ساخت به اینکه پیامبر کنیه مرا ابامحمد گذاشت. و این ابوموسی است، محمد بن مسلمه است، و ابوایوب است، اینها از اصحاب مشهور بودند.
اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج2، ص 271
مخفی ماندن امکان از دنیا رفتن پیغمبر، بر عمربن خطاب!
«وَکَمَا خَفِیَ عَلَیْهِ قَوْلُهُ تَعَالَى {إِنَّکَ مَیِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَیِّتُونَ} [الزمر: 30] وَقَوْلُهُ {وَمَا مُحَمَّدٌ إِلا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ} [آل عمران: 144] حَتَّى قَالَ: وَاَللَّهِ کَأَنِّی مَا سَمِعْتُهَا قَطُّ قَبْلَ وَقْتِی هَذَا»
و همچنین کلام خداوند که می فرماید: «به یقین تو می میری و آنها نیز خواهند مرد» و نیز این کلام که می فرماید: «محمد فقط فرستاده خداست و پیش از او فرستادگان دیگری نیز بودند، آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، شما به گذشته و دوران جاهلیت باز می گردید!؟» بر عمر مخفی مانده بود. که وقتی به او این آیات را گفتند، گفت: به خدا قسم که مثل اینکه من این آیات را تاکنون نشنیدم!
اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج2، ص 271
هر کس بگوید پیغمبر مرده، گردن او را می زنم!!
وقتی پیغمبر از دنیا رفت، جناب خلیفه دوم تصور کرد که حضرت از دنیا نمی رود و لذا شروع کرد به داد و فریاد که هر کس بگوید پیغمبر مرده است، من گردن او را می زنم:
«فَقُبِضَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَ عُمَرُ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ: لَا أَسْمَعُ رَجُلًا یَقُولُ: مَاتَ رَسُولُ اللهِ إِلَّا ضَرَبْتُهُ بِالسَّیْفِ»
وقتی پیغمبر از دنیا رفت، عمر گفت: نشنوم کسی بگوید که پیغمبر مرده است! در غیر اینصورت گردنش را با شمشیر می زنم.
معجم الکبیر طبرانی، ج 7، ص 57، باب من اسمه سالم؛ دار النشر: مکتبة الزهراء - الموصل - 1404 - 1983، الطبعة: الثانیة، تحقیق: حمدی بن عبدالمجید السلفی
محلی ابن حزم، ج 10، ص 297؛ دار النشر: دار الآفاق الجدیدة - بیروت، تحقیق: لجنة إحیاء التراث العربی
آقای خلیفه، بعد از رحلت نبی مکرم، فریاد می زد:
«وَاللَّهِ مَا مَاتَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَ لَا یَمُوتُ حَتَّى یَقْطَعَ أَیْدِیَ أُنَاسٍ مِنَ الْمُنَافِقِینَ کَثِیرٍ وَ أَرْجُلَهُمْ، فَقَامَ أَبُوبَکْرٍ، فَصَعِدَ الْمِنْبَرَ فَقَالَ: مَنْ کَانَ یَعْبُدُ اللَّهَ فَإِنَّ اللَّهَ حَیٌّ لَمْ یَمُتْ، وَ مَنْ کَانَ یَعْبُدُ مُحَمَّدًا فَإِنَّ مُحَمَّدًا قَدْ مَاتَ {وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ، أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ، وَمَنْ یَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئًا، وَسَیَجْزِی اللَّهُ الشَّاکِرِینَ} [آل عمران: 144] قَالَ عُمَرُ: فَلَکَأَنِّی لَمْ أَقْرَأْهَا إِلَّا یَوْمَئِذٍ»
به خدا قسم پیغمبر نمرده است، و نمی میرد، تا اینکه دست و پای خیلی از منافقین را قطع کند. در این هنگام، ابوبکر بلند شد و به منبر رفت و گفت: هر کس که خدا را می پرستد، بداند که خداوند زنده است و نمی میرد. و هر کس که محمد را می پرستد، بداند که محمد از دنیا رفت. سپس آیه قرآن را خواند. عمر گفت: به نظرم تا به حال این آیه را نخوانده بودم!
سنن ابن ماجه، ج1، ص 520، باب ذکر وفاته و دفنه، ح 1627
تناقضی آشکار، در ادعای «عمر بن خطاب»!
آقای «عمر بن خطاب» اینجا می گوید که من تا به حال این آیه را نخوانده بودم! ولی اگر شما به تفسیر «الدر المنثور» سیوطی مراجعه کنید، خواهید دید که در ذیل همین آیه {وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ... (آل عمران: 144)؛ که در جنگ احد نازل شد؛ نقل کرده است که یکی از کسانی که شأن نزول این آیه را نقل کرده، شخص «عمر بن خطاب» است:
«أخرح ابْن الْمُنْذر عَن کُلَیْب قَالَ: خَطَبنَا عمر فَکَانَ یقْرَأ على الْمِنْبَر آل عمرَان وَ یَقُول: إِنَّهَا أُحُدِیَّة ثمَّ قَالَ: تفرقنا عَن رَسُول الله صلى الله عَلَیْهِ وَسلم یَوْم أحد فَصَعدت الْجَبَل فَسمِعت یَهُودِیّا یَقُول: قتل مُحَمَّد فَقلت لَا أسمع أحدا یَقُول: قتل مُحَمَّد إِلَّا ضربت عُنُقه فَنَظَرت فَإِذا رَسُول الله صلى الله عَلَیْهِ وَسلم وَ النَّاس یتراجعون إِلَیْهِ فَنزلت هَذِه الْآیَة {وَمَا مُحَمَّد إِلَّا رَسُول قد خلت من قبله الرُّسُل}»
ابن منذر از کلیب نقل کرده است که گفت: روزی عمر بن خطاب در بالای منبر سوره آل عمران را می خواند، و می گفت: این سوره در احد نازل شده است. سپس در مورد جریان نزول این سوره گفت: روز احد، ما از اطراف پیامبر متفرق شده بودیم و بالای کوه بودیم. من از یک یهودی شنیدم که می گفت:پیغمبر مرد! من گفتم: نشنوم کسی بگوید که پیغمبر مرده است! در غیر اینصورت گردنش را با شمشیر می زنم! در این هنگام، من پیغمبر را دیدم که مردم به سوی او بر می گشتند، پس این آیه نازل شد که: «وَ مَا مُحَمّد إلّا...»
الدر المنثور، ج2، ص 334؛ دار النشر: دار الفکر - بیروت - 1993
با این بیان، راوی شأن نزول این آیه 144 سوره آل عمران، خود «عمر بن خطاب» است، ولی به نقل ابن ماجه، عمر به ابوبکر می گوید که من تا به حال این آیه را نخوانده بودم!
تمام مردم داناتر از «عمر» به احکام هستند حتی زنان!
«وَکَمَا خَفِیَ عَلَیْهِ حُکْمُ الزِّیَادَةِ فِی الْمَهْرِ عَلَى مَهْرِ أَزْوَاجِ النَّبِیِّ - صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ – وَ بَنَاتِهِ حَتَّى ذَکَّرَتْهُ تِلْکَ الْمَرْأَةُ بِقَوْلِهِ تَعَالَى: {وَآتَیْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَیْئًا} [النساء: 20] فَقَالَ: کُلُّ أَحَدٍ أَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ حَتَّى النِّسَاءُ»
و همچنین بر عمر مخفی مانده بود حکم جواز زیاد کردن مهر زنان، بر مهر زنان و دختران پیغمبر است! تا اینکه یک زنی آیه قرآن را خواند که خداوند فرمود: «و اگر تصمیم گرفتید که همسر دیگرى به جاى همسر خود انتخاب کنید و مال فراوانى (به عنوان مهر) به او پرداختهاید، چیزى از آن را نگیرید آیا براى باز پس گرفتن مهر زنان، متوسل به تهمت و گناه آشکار مىشوید». عمر گفت: تمام مردم داناتر از عمر به احکام هستند حتی زنان!
اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج2، ص 271
خیلی عجیب است که آقای «عمر»، به عنوان خلیفه مسلمین، از آیه صریح قرآنی اطلاعی ندارد، و یک زن به او این آیه قرآن را متذکر می شود.
خشم شدید پیغمبر از جهل «عمر بن خطاب»!
اگر کسی از دنیا برود، و برادر اَبَوینی نداشته باشد، بلکه برادر اَبی یا برادر اُمی داشته باشد؛ یا خواهر ابی و خواهر امی داشته باشد، به این می گویند «کلاله». در زمان پیغمبر، از حکم ارث کلاله سؤال شد که حضرت جواب داد، و آیه قرآن نیز در این رابطه نازل شد. ولی جناب عمر بن خطاب، از ارث کلاله بی خبر است!
«وَکَمَا خَفِیَ عَلَیْهِ أَمْرُ الْجَدِّ وَ الْکَلَالَةِ»
ارث جد و کلاله نیز بر عمر مخفی مانده بود
اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج2، ص 271
حتی در «صحیح مسلم »آمده است که جناب «عمر» درباره «کلاله»، بارها از پیامبر سؤال کرده است:
«أَنَّ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ، خَطَبَ یَوْمَ الْجُمُعَةِ، فَذَکَرَ نَبِیَّ اللهِ، وَذَکَرَ أَبَا بَکْرٍ قَالَ:... إِنِّی لَا أَدَعُ بَعْدِی شَیْئًا أَهَمَّ عِنْدِی مِنَ الْکَلَالَةِ، مَا رَاجَعْتُ رَسُولَ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی شَیْءٍ مَا رَاجَعْتُهُ فِی الْکَلَالَةِ، وَمَا أَغْلَظَ لِی فِی شَیْءٍ مَا أَغْلَظَ لِی فِیهِ، حَتَّى طَعَنَ بِإِصْبَعِهِ فِی صَدْرِی، فَقَالَ: «یَا عُمَرُ أَلَا تَکْفِیکَ آیَةُ الصَّیْفِ الَّتِی فِی آخِرِ سُورَةِ النِّسَاءِ؟»
از معدان بن ابی طلحه نقل شده است که عمربن خطاب روز جمعه ای خطبه می خواند؛ از پیامبر خدا و ابوبکر یاد کرد، سپس گفت: من پس از خود مسئله ای مهمتر از مسئله کلاله وا نمی گذارم. در هیچ موضوعی من به اندازه موضوع کلاله به رسول الله مراجعه نکردم و او در هیچ چیزی به اندازه این موضوع با من به درشتی سخن نگفت، به طوری که با انگشتش به سینه من زد و گفت: ای عمر! آیا آیه «صیف» که در پایان سوره نساء است برای تو کافی نیست؟
صحیح المسلم، ج1، ص 396، بَابُ نَهْیِ مَنْ أَکَلِ ثُومًا أَوْ بَصَلًا أَوْ کُرَّاثًا أَوْ نَحْوَهَا، ح 567؛ دار النشر: دار إحیاء التراث العربی - بیروت، تحقیق: محمد فؤاد عبد الباقی
شک شدید «عمر بن خطاب»، در نبوت پیامبر!
یکی دیگر از مواردی که بر جناب خلیفه مخفی مانده بود، قضیه اتفاقات صلح حدیبیه بود. همان وعده ای که پیامبر مبنی بر ورود به مکه داده بود ولی نتوانستند وارد شوند، چون وعده پیامبر، مطلق بود، نفرموده بود حتماً ما همان سال وارد مکه می شویم ولی جناب عمر این را نمی دانست:
«وَکَمَا خَفِیَ عَلَیْهِ یَوْمُ الْحُدَیْبِیَةِ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ لِنَبِیِّهِ وَ أَصْحَابِهِ بِدُخُولِ مَکَّةَ مُطْلَقٌ لَا یَتَعَیَّنُ لِذَاکَ الْعَامِ حَتَّى بَیَّنَهُ لَهُ النَّبِیُّ»
و همچنین بر عمر مخفی شده بود در روز حدیبیه که وعده خداوند به پیامبرش و اصحاب او، مبنی بر وارد شدن به مکه، مطلق است و متعین به همان سال نشده بود. تا اینکه این مسئله را پیامبر برای عمر روشن ساخت.
اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج2، ص 272
این مسئله اشاره دارد به همان شک شدید عمر بن خطاب در حدیبیه، در نبوت نبی مکرم که مصادر زیادی از اهل سنت آن را نقل کرده اند:
«فَقَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ: مَا شَکَکْتُ مُنْذُ أَسْلَمْتُ إِلا یَوْمَئِذٍ فَأَتَیْتُ النَّبِیَّ فَقُلْتُ أَلَسْتَ رَسُولَ اللَّهِ حَقًّا قَالَ بَلَى قُلْتُ أَلَسْنَا عَلَى الْحَقِّ وَ عَدُوُّنَا عَلَى الْبَاطِلِ قَالَ بَلَى قُلْتُ فَلِمَ نُعْطِی الدَّنِیَّةَ فِی دِینِنَا»
عمر گفت: قسم به خدا! از زمانى که اسلام آوردهام، جز امروز ( در نبوت رسول خدا ) شک نکردهام. سپس نزد پیامبر آمد و گفت: اى رسول خدا! مگر شما پیامبر خدا نیستى؟! پیامبر فرمود: بلى هستم. عمر گفت: مگر ما بر حق و دشمنان ما بر باطل نیستند؟ پیامبر فرمود: بلى چنین است. عمر گفت: پس چرا ذلت و حقارت در دینمان نشان دهیم؟
مصنف عبدالرزاق صنعانی ج 5، باب غزوة حدیبیه، ص 339؛ دار النشر: المکتب الإسلامی - بیروت - 1403، الطبعة : الثانیة، تحقیق: حبیب الرحمن الأعظمی
جامع البیان عن تأویل آی القرآن، طبری، ج 26، ص 100؛ دار النشر : دار الفکر - بیروت – 1405
صحیح ابن حبان،ج 11، ص 224؛ دار النشر : مؤسسة الرسالة - بیروت - 1414 - 1993 ، الطبعة : الثانیة ، تحقیق : شعیب الأرنؤوط
تاریخ الإسلام و وفیات المشاهیر و الأعلام، ذهبی، ج 2، ص 371؛ دار النشر: دار الکتاب العربی - لبنان/ بیروت - 1407هـ - 1987م، الطبعة: الأولى ، تحقیق: د. عمر عبد السلام تدمرى
زاد المعاد فی هدی خیر العباد، ابن قیم جوزیه ج 3، ص 295؛ دار النشر: مؤسسة الرسالة - مکتبة المنار الإسلامیة - بیروت - الکویت - 1407 - 1986 ، الطبعة: الرابعة عشر ، تحقیق: شعیب الأرناؤوط - عبد القادر الأرناؤوط
آقای خلیفه از صلح حدیبیه، به عنوان ذلت و خواری یاد می کند و می گوید: «فَلِمَ نُعْطِی الدَّنِیَّةَ فِی دِینِنَا»، یعنی این صلح، یک پستی و ذلت است. ولی آقای «ابن قیم جوزیه»، با بی تفاوتی محض، از این شک شدید، با عنوان «خَفِیَ عَلَیْهِ یَوْمُ الْحُدَیْبِیَةِ...» تعبیر می کند.
تعصبی شدیدتر از جهالت، در دفاع از خلیفه دوم!
نکته جالب بیانات آقای «ابن قیم» اینجاست که بعد از بیان موارد متعدد جهل «عمر بن خطاب» که با تعبیر «خفی علیه...» ذکر شد؛ با تمام تعصب می گوید:
«هَذَا وَ هُوَ أَعْلَمُ الْأُمَّةِ بَعْدَ الصِّدِّیقِ عَلَى الْإِطْلَاقِ!!!»
با همه این جهل ها، عمر بن خطاب، بعد از ابوبکر، عالم ترین افراد بوده است.
اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج2، ص 272
در ادامه هم، برای اینکه سخن خود را مستند کند، نقل می کند:
«وَهُوَ کَمَا قَالَ ابْنُ مَسْعُودٍ لَوْ وُضِعَ عِلْمُ عُمَرَ فِی کِفَّةِ مِیزَانٍ وَ جُعِلَ عِلْمُ أَهْلِ الْأَرْضِ فِی کِفَّةٍ لَرَجَحَ عِلْمُ عُمَرَ. قَالَ الْأَعْمَشُ: فَذَکَرْت ذَلِکَ لِإِبْرَاهِیمَ النَّخَعِیِّ فَقَالَ: وَاَللَّهِ إنِّی لَأَحْسَبُ عُمَرَ ذَهَبَ بِتِسْعَةِ أَعْشَارِ الْعِلْمِ.»
ابن مسعود درباره علم عمر بن خطاب، گفته است که اگر علم عمر در یک کفه ترازو گذاشته شود، و علم تمام مردم روی زمین در ترازوی دیگر، کفه علم عمر سنگین تر خواهد بود! اعمش نیز گفته است که این را به ابراهیم نخعی گفتم او گفت: عمر با از دنیا رفتنش، نه دهم علم را با خود برد!
اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج2، ص 272
نتیجه
این فضیلت هم مانند سایر فضیلت های جناب عمر ، جعلی و ساختگی است!